"تا هستم
جهان ارث بابامه
سلاماشو
همهی عشقاشو
همهی درداشو
تنهاییاش.
تنهاییاش.
وقتی هم نبودم، مال شما. "
یک. انقدر این روزا وبلاگای مادرانه میخونم، یه بخشی از ذهنم گاهی گیرِ اینه که چی رو میخوام به بچهم یاد بدم؟ اون مهمترین چیزی که به نظرم باید از من بگیره چیه؟
انقدرم که به نظر میاد مسخره نیست. دارم به تربیت بچهای که معلوم نیست بدارم یا نه فک نمیکنم. دارم خودم رو میکاوم ببینم اون مهمترین اصلهام چیان.
انقدرم که به نظر میاد مسخره نیست. دارم به تربیت بچهای که معلوم نیست بدارم یا نه فک نمیکنم. دارم خودم رو میکاوم ببینم اون مهمترین اصلهام چیان.
دو. بعد از سالها، وارد بحث عجیبی شدم دربارهی معنیِ زندگی. داشتیم راجع به وبلاگایی که میخونیم حرف میزدیم و یهو رسیدیم به ایمان مذهبی و اون از تجربهش با از دست دادن ایمان مذهبی حرف زد . یه کمی بعد حرف باباهامون بود که جوونیهاشون چقد آرمانگرا بودن و ما چقد بیآرمانیم.
و رسید به اینجا که زندگیهای ما چقدر بیمعنیه. من اینجا دیگه باهاش همدل نبودم. زندگی من بیمعنی نیست. و هیچچی از چیزهایی که میگفت رو نمیفهمیدم. سعی کردم توضیح بدم زندگی چرا برام بیمعنی نیست. و همهش به ساختن یه جهان بهتر برمیگشت. که اما چیز آرمانیای نبود برام.
میگفت وقتی آرمانی نیست که خودمون رو باهاش معنی کنیم، و وقتی قراره ما بمیریم و زندگی بعد از مرگی هم وجود نداره، وقتی آگاهی تو با مرگت تموم میشه، دیگه چه فرقی داره که تآثیرت بمونه. چه فرقی میکنه شاگردات خوشبخت باشن یا بدبخت باشن؟ چه فرقی میکنه مردم دنیا خوشبخت باشن یا بدبخت باشن، وقتی آگاهی تو تموم شده و تازه کل این جهان هم یه وقتی نابود میشه؟
اینجا یه مکث طولانی بود. بهش گفتم برگشتیم به بحثمون راجع به مرگ. که ترسِ من از مرگ، ترسِ نابود شدن نیست. بلکه ترسِ فراموش شدنه. فکر کردم به این که چرا احساس میکنم که اگه تأثیری از من تو جهان ِبعد از من بمونه، اگه بودنم با نبودنم فرق کرده باشه، من کمی کمتر میمیرم.
جوابش رو بعد از صد سال پیدا کردم. من یه پیوستگیای بین خودم و جهان (و در نتیجه مردمش) حس میکنم. که اگه چیزی از من در این جهانِ پیوسته به من ادامه داشته باشه، انگار که منم که ادامه دارم. و "جهان بهتر" یه چیزِ بیرون من نیست که وقتی میمیرم ارتباطم باهاش قطع میشه. جهانِ بهتر به من یه ربط محکم نزدیکی داره.
میگفت این پیوستگی از کجا میاد؟ تو از چه طریقی به این جهان وصلی؟
نمیدونم. اما این ندونستم از اون ها نیست که مضطربم کنه و بهش شک کنم. برای من بدیهیه که من و این جهان یه چیزِ یکپارچهایم. انقدر بدیهیه که نمیدونم چرا.
سه. به گمونم این یکی از اون اصلهاست. پیوستگی به / یکپارچگی با جهان و آدمهاش. داشتم فکر میکردم بیشتر آدمهای مذهبی اطراف من، این پیوستگی رو از طریق ایمان مذهبیشون به دست میارن. و وقتی اون ایمان مذهبی به هر دلیل کنار میره، ناگهان کنده میشن. و پیدا کردن اون وصل شدگی خیلی سخت و برای بعضیها حتی غیر ممکنه. چون بسیارها نویسنده هستن که تو رو در تنها موندگیت و بی معنایی زندگیت همراهی کنن. (سلام کامو. خوبی؟ خیلی چاکریما. کلاً می گم) اما اونهایی که زندگیشون معنایی براشون داره، نمینویسن و نمیگن. تو بحثهای استدلالی عموماً شکست میخورن و جهان پر از این جملههای مزخرف "برای شاد بودن کافی است کمی احمق باشی" و ژستِ قدرتمندانهی آدمهاییه که زندگیشون بیمعنیه براشون.
من اگه یه زمانی بچه داشته باشم، دلم میخواد این پیوستگیه یکی از چیزهایی باشه که از من میگیره. که این جمله یعنی این پیوستگی یکی از چیزهاییه که تو خودم دوستش دارم و زندگیم رو خوب کرده.
من عاشق این پیوستگیه هستم و بهم انرژی میده تو زندگی... بیشتر از هرجایی هم تو شعرای سهراب پیداش کردم...نمیدونم شاید برای خیلیا اینجوری نباشه یا حرفم به نظر مسخره بیاد ولی وقتی شعرای سهراب رو میخونم انگار دارم داستان این پیوستگی رو مزه مزه میکنم
ReplyDelete