هیچ نفهمیدم دقیقاْ چی شد.
نشسته بودیم با همخونه گریز آناتومی میدیدیم (نه که پیپر من و تمرینای اون تموم شده باشه. نه. فقط کم آورده بودیم زندگیِ همخونگیمون رو با هم)
یه صحنهش بود٬ یه خانوم پیری وصیت کرده بود که میخواد بمیره و نمیخواد به دستگاه وصل باشه. مردیت نمیدونست اینو. لوله گذاشته بود برا تنفسش. حالا دخترِ پیرزنه اومده بود امضا بده که لوله رو دربیارن خانومه بمیره. دختره بالاسر مامانش وایساده بود٬ مردیت دستگاه رو کند.بعدش که خانومه مرد٬ یه پنیک اتکی دست داد به مردیت٬ رفت تو یه انباری ای قایم شد. درک دنبالش رفت. مردیت نفس نمیتونست بکشه پنجاه بار گفت آی دونت.. آی کنت.. آی دونت.. آی کنت.. تا بالاخره تهش بگه I don't want my Mom to die alone ..
از این صحنه اشک من راه افتاد. بعدش رفتم سیگار بکشم٬ و یهو انگار که هیچ کنترلی رو هیچی و هیچ درکی از خودم نداشته باشم٬ زدم زیر گریه. اگه همون لحظه یکی میومد میگفت چته که انقدر وحشیانه گریه می کنی٬هیچ جوابی نداشتم. همون احساسی رو داشتم که وقتی یکی ناگهان جلوت می زنه زیر گریه و نمی دونی چی شده و نمی دونی چی کار کنی داری.
تمام عجزی که در چند ماه گذشته حس کردم دربرابر آدمهای عزیزم٬ در برابر مامان وقتی همه فک میکردیم مامانی داره میمیره٬ در برابر آ وقتی از ته چاه سکوتش درمیاد میگه زندگیم خاکستریه٬ در برابر شقایق٬حالا همون رو دربرابر خودم حس میکردم. خیلی شبیه این خوابایی بود که توش احساسی که در بیداری تجربه کردی و خیلی عینی تر می بینی. مثلا تو بیداری احساس گم شدگی میکنی تو زندگیت و فکرات٬ بعد تو خواب میبینی تو یه شهر غریبهای گیر کردی خیابونا رو بلد نیستی. همون بود. همه چی یه مرحله عینی شده بود چون سابجکتش خودم بودم...
ده دیقه بیرون عر زدم٬ بیست دیقه تو حموم عر زدم٬ و حالا نشسته م پیپر رو تموم کنم.
عجیبه.. هزارلایهگی زندگی خیلی عجیبه..
No comments:
Post a Comment