من دیگر از غمگین بودن آدمها نمیترسم. از مستاصل بودنشان هم. از خستگی، از ناتوانی، از خشم، از اندوه، از اینجور حسها در آدمهای خیلی عزیزم هم نمیترسم.
اما از تلخی میترسم. از تلخ بودنشان مثل سگ میترسم چون این یکی دیگر حس نیست. تلخی یک جور بودن است، یک جور دیدن و فهمیدنِ دنیاست. یک جور قرار گرفتن در دنیاست اصلاً.
آدم میتواند اندوهگین باشد و تلخ نباشد. میتواند خوشحال باشد و تلخ باشد. ترس دارد.
میدانم هر اندوه عظیمی کم کم آدم را تلخ میکند و میدانم که تلخی هم مث استیصال و خستگی و خشم، تمام میشود اگر سهم خودت را تلاش کنی و سهم زمان را صبر. اما، میدانم هم که تلخی مثل اندوه و خشم و خستگی و استیصال نیست که آدم بداندش. کسیبه مستاصل بودن عادت نمیکند. اما به تلخی، تا دلت بخواهد. به تلخی میشود انقد عادت کرد که دیگر آگاه نباشی از بودنش. فرقخودت را با خود قبلاًهات ندانی. یادت برود چطور معنی میکردی جهان اطرافت را. یادت برود چطور میدیدی.
آدم اندوهگین را میشود تسلا داد. آدم مستاصل را میشود بغل کرد، میشود نشست باهاش فکر کرد که فهمید و قدم بعدی را پیدا کرد. آدم خسته را میشود خواباند. آدم تلخ را... نمیدانم. شاید ترسم از این است که نمیدانم چه کار میشود کرد. نمیدانم چطور میشود تلخیِ توی نگاه آدمها را بهشان داد و نمیدانم چطور باید از شرش خلاص شد.
اندوه آدمهای عزیزم که به تلخ شدنشان میکشد، دلم میخواهد جهان را زیر و زبر کنم. نمیکنم اما. از ترس پشت تمام مکانیزمهای دفاعیام قایم میشوم.
کاش جملهی حماسیای داشتم برای پایان این پست. جملهای که با مثلا «با اینهمه» شروع شود. یا «اما میدانم که اگر هم تلخی آمده باشد» یا چیزی از این جنس. ندارم اما. ترسیده و پنهان و تدافعیام.
No comments:
Post a Comment