"به شور گذشته که مینگرم
خود را کوری میبینم
که از تاریکی هراسی ندارد"
توی تاکسی سیدخندان به انقلاب بودم که دفعهی اول گوش دادم آهنگه رو. پای تلفن برام گذاشت. یادم نیست کانتکست چی بود اما دقیق یادمه تصویرمو از ثانیه های اول آهنگ. راننده که سوار شد٬ آفتابی که می خورد تو چشمم٬ سردرد محوی که داشتم. تا پیچیدن ماشین تو سهروردی رو هم یادمه. بعد ولی دیگه آهنگ تمام حواسم رو با خودش برد.
خود را کوری میبینم
که از تاریکی هراسی ندارد"
توی تاکسی سیدخندان به انقلاب بودم که دفعهی اول گوش دادم آهنگه رو. پای تلفن برام گذاشت. یادم نیست کانتکست چی بود اما دقیق یادمه تصویرمو از ثانیه های اول آهنگ. راننده که سوار شد٬ آفتابی که می خورد تو چشمم٬ سردرد محوی که داشتم. تا پیچیدن ماشین تو سهروردی رو هم یادمه. بعد ولی دیگه آهنگ تمام حواسم رو با خودش برد.
همون بار اول که شنیدمش توی ذهنم تشبیه شد به چیزی بین من و اون که الان دیگه جزو چیزهای منشننکردنیه. از اون چیزهایی که توی یه نقطهای برای ابد تصمیم میگیری وانمود کنی اتفاق نیفتادن هیچ وقت. حتی وقتی میخوای بهش آدرس بدی که اون آهنگه رو میخوام. و میدونی که گفتن اون توصیف قطعاْ یادش میاره که داری کدوم آهنگو میگی. و می دونی که اون توصیف هم حتی دیگه بی معنیه. دیگه زنگی رو به صدا در نمیاره. اما نمیگیش. چیزهای دیگه میگی.
بعد از منهدم شدن ماجرا زیاد گوش دادمش. و وقتی آبها از آسیاب افتاد. و بعدتر توی پریشونیهای بعد از اون. انقدر گوش دادمش که خالی شد ازش. جنسش اما عوض نشد. شبیه اینکه در آغوش گرفتن یک آدم با رفتن اون آدم تموم میشه٬ اما کانسپت در آغوش گرفتن هیچ وقت توی بازوها و سینهی آدم تموم نمیشه. اون کانسپت توی این آهنگ موند. از توی فلدر اون درش آوردم گذاشتمش رو دسکتاپ. و به گوش دادنش بدون یادآوری اون ادامه دادم. تا این که لپ تاپم مرد و راهی برای پیدا کردنش نداشتم. و کم کم فراموش شد.
امشب دوباره از خودش گرفتمش. حالا اسمشو میدونم. دوباره دارم گوش می دمش. بدون اون رمزآلودگی دیگه به اون خوبی نیست. دیگه اون جنس رو نداره. آهنگ قشنگیه فقط.
این که اومدم اینو اینجا می نویسم٬ نصفش برا اینه که از زیر نوشتن کیساستادیم در برم. اما نصف دیگهش هم برا اینه که یادم بمونه چطور حس ویژهی بعضی پدیدهها به تف بنده. چطور دونستن اسم یک آهنگ تمام احساسی که ازش بهم منتقل می شد رو چندین مرحله پایین آورد.
چطور چیزها تموم میشن. چیزها واقعا واقعا تموم میشن. و من مدام سعی دارم به این اصل نخنما وصل بمونم که نه. هیچی هیچ وقت تموم تموم نمیشه. و بعد توجیه کنم خودم رو که عکس دو نفرهم با آ رو گذاشته م والپیپر گوشیم. و توجیه کنم حال خرابیهام رو از ندونستن.
واقعیت اینه که چیزها تا آخرین قطره تموم میشن٬ اگه بذاری. فقط کافیه بذاری...
No comments:
Post a Comment