اره همینه.
انگار همیشه باید یه بهانهای باشه که به خاطرش از خودم عصبانی باشم. اگه نباشه هم میسازم. نه که تو فکر خودم. میرم یه کاری میکنم که به خاطرش از دست خودم عصبانی باشم. اینجور خودتخریبی میکنم. حتی سیگار کشیدنم هم همینه. همهی رفتارهای این مدلیم. که یه لحظه تصمیم میگیرم و لحظهی بعد عکس اون کارو میکنم. دارم با خودم لج میکنم مدام.
در حال حاضر عذاب وجدان خاصی ندارم. بابام هم نیست که هی ازم ناراضی باشه. کارامو میکنم. شروع کردم برای ساختن دوستیهای معنیدار وقت و انرژی میذارم. قبض عقب مونده نداریم. برای امتحان سختی که باید بدم هم ثبت نام کردم با جسی. در برابر ایمیلی که ازش اومد شل نشدم. هاری هم نکردم. یه ایمیل تمیز زدم که توش مشخص بود کر میکنم اما نمیخوام باشم. راضی بودم از خودم. اتاقم مرتبه و لباسها شسته س. چیزی ندارم که به خاطرش خودمو فحش بدم.
انگار اینو تاب نمیارم. انگار اگه بهانهای برا زدن خودم نداشته باشم نمیتونم زندگی کنم. مثلا اینطوری که «چطوره پس بریم یه گه کاری ای بکنیم که بعد بتونیم خودمونو فحش بدیم. ها؟ »
امشب از بغل گوشم رد شد. واقعا از بغل گوشم رد شد. ساعت ۱.۵ه و برگشتم خونه و فک میکنم که چطور تونستم خودمو تو ذهن خودم تو این موقعیت قرار بدم؟ و ناگهان از سنگینی این فهم وحشت کردم.
دلم میخواد خانوم روانکاو رو ببینم.
No comments:
Post a Comment