بابا عوض شده. یا شاید من عوض شدم. در واقع فک کنم درستش اینه که موقعیتم رو نسبت بهش عوض کردم و در نتیجه انتظاراتم رو.
دیشب ساعت ۹ رسیدن. با وجود دو تا خواهرزادهی کوچک، اوضاع خیلی شلوغ پلوغتر از اون بود که حرف خاصی بزنیم با هم. ۶.۵ صب که پاشدم، اونم پاشد باهام صبونه خورد (نه. بابا هم واقعا عوض شده)
و توی همین بازههای کوتاه، سه بار ازم پرسید که اوضاع زندگیم چطوره و به جوابای کوتاه سرسریم راضی نشد. دفعهی سوم گفت «چرا پس وقتی میگی راضیای اون ورو نگا میکنی؟» و من لال شده بودم از تعجب از اینهمه توجهش به جزئیات رفتارم. آخر سر تا کمی جزئیات نگفتم راضی نشد.
کاپشن میپوشیدم که بیام بیرون از خونه، با یه دست کارت معلمیم رو آویزون میکردم به گردنم و با یه دست اتوبوسو رو موبایلم چک میکردم، دیدم خیره شده بهم. گفتم چیه؟ لبخند زد گفت هیچی.
گفت میخوای برسونمت؟ گفتم نه. تمام سلولهام از درون فریاد میزدن که «وات د هل ایز گوینگ آن؟»
خیلی همه چی عجیبه. نه که متلکهای همیشهشو نندازه و اینا. نه. اما، تعادل جهان خانوادگیم، که تازه پذیرفته بودمش و بهش عادت کرده بودم، داره به وضوح تغییر میکنه. خیلی فاکینگ عجیبه...
No comments:
Post a Comment