سردرد امونمو بریده بود تو کتابخونه. رفتم آب خریدم و بیسکوییت که شاید بهتر شه. حجم کاری که داشتم اجازه نمیداد رها کنم. نشستم رو مبل گوشه ی سالن٬ بطری آب به دست٬ و هی صبر کردم تا کوبش طبل توی سرم آروم بگیره و قفل فکم باز بشه. نمی شد. از لای چشمای نیمه بازم تکست دادم به روتویج٬ که من دارم می رم خونه.
روتویج تقریبا همسایهمونه. یه پسر هندی که اتفاقی باهاش آشنا شدیم و بعدم همخونهم باهاش دعواش شد و ارتباطمون هی کم شد. قرار بود کتابخونه با هم بشینیم کار کنیم. توی ذهن من ماجرا این شکلی بود که زشته یهو کلا قطع کنم ارتباطمو باهاش وقتی چارپنج ها کمک اساسی بهمون کرده اون اولها. جواب تکستم رو داد که چرا؟ گفتم سردرد بدی دارم. نمی تونم بمونم. گفت انقد؟ گفتم یه جوری که اصن ترسیده م ازش.
یه ساعت و نیم بعد که با سه تا ادویل و تاریک کردن خونه و فشردن کف دست رو پیشونی و کمی خواب حالم بهتر شده بود٬ زنگ زد که دارم میام سر بزنم بهت. اومد٬ من همینجور ولو٬ خودش رفت آب جوش گذاشت و گرینتی ای که آورده بود رو دم کرد داد بخورم. هربار هم خواستم پا شم گفت بگیر بخواب. یه کم نشست تا حالم جا اومد٬ بعدم فرندز دیدیم یه کم٬بعدم همخونه م اومد. روتویج گفت خب تو که خوب شدی٬ آنا هم که اومده٬ من برم دیگه. جمع کرد رفت.
حالا ساعت یازده و بیست دقیقه ست. ۶ ساعت رو ازدست دادم. این دو ساعت آخر رو می شد به جای فرندز دیدن کار کنم چون حالم خوب شده بود دیگه. اما نمی دونم چرا نمی تونم از خودم عصبانی باشم. بیشتر از اون دارم شکر می کنم که آدم مهربون دور و برم هست. حالا به درک که حرف نمی تونم بزنم باهاشون. دو دقه لال شم هم هیچی نمی شه به خدا.
می دونم که به زودی منگی سردرد و مسکن می پره و کار رو که شروع کنم و طول بکشه باز شروع می کنم به خودم فحش دادن. می دونم چیزی که الان لازم دارم تا حالم خوب شه مهربونی نیست و تموم کردن این کارهای تلنبار شده ست. می دونم که خیر سرم تو نیویورک نشسته م برنامه ریختم که این سه روز هیچ کاری غیر از کارهای درسام نمی کنم و فلان. میدونم این حرفا دور باطله.
همینه که اینهمه احساس ناتوانی میکنم و دیگه تصمیمی برای تونستن هم نمیگیرم. انگار وا دادم تو جنگیدن با خودم. و این وا دادن هیچ صلحی رو با خودش نیاورده. بداندیشانه ست و حتی بیگناه باقی موندن هم نیست. بداندیشانه گناهکار موندنه. چی کار کنم ولی؟ خسته شدم از همیشه تلاش برای تونستن. میخوام نتونم. میخوام نتونم و همینه که هست و حالم هم بده. چی بدهکارم به دنیا؟ چرا همیشه حس می کنم خوب بودن رو بدهکارم به دنیا و به خودم؟
حتی نوشتن همین که باز ۱۱:۲۰ رو کرد ۱۱:۳۰ و هی در رفتن از کار...
جهنم. بذا پن دقه به درد خودمون بمیریم بابا.
No comments:
Post a Comment