Sunday, 20 March 2016

اول آرزوی سال نو کرد برا من. بعد آرزوی سال نو کرد برای «ما».
عصاره ی آرزوهاش این بود که همو بفهمیم. هزار طوفان درونم آروم گرفت وقتی فهمیدم می دونه که ما همو نمی‌فهمیم. برای هر آرزوی گنده‌ای که کرد٬ یه آرزوی واقع‌بینانه تر هم کرد.
موهامو باز کردم. دوباره بستم. دوباره باز کردم. نگاش کردم وقتی آرزو می‌کرد. وقتی اشک می‌ریخت. وقتی لبخند می‌زد. و اشک ریختم. 
لال شدم بعدش.
براش نوشتم چه آرزوهای خوبی کردی. گفت مهمون اومده. باید برم. دستامو قلب کردم گذاشتم رو سینه‌م. بوس فرستاد. بای بای کردم. رفت. 

آرزو کرد یه وقتی بشه که خودمونو بفهمیم و همدیگه رو بفهمیم و بعد٬ بشه که جفت بشیم با هم.
آرزو کرد دفعه‌ی بعد که دارم از ایران می‌رم٬ ذهنم پر از فرار ازش نباشه. 


No comments:

Post a Comment