Tuesday, 22 March 2016

The morning after

-دارم گذارم از یکی از چگال‌ترین شکست‌های به پیروزی تبدیل شده‌ی زندگی‌ام را ثبت می‌کنم. یک دیالوگ شش ساعته داشته‌م دیرویز-دیشب، که قلبم را پوست کنده آورده به سطح. قلبم شفاف و حساس است. باید بنویسم تا عبور کنم -

۴:۴۳ بعدازظهر
کتابخونه‌ی دانشگاه
سرم رو از کتاب بلند می‌کنم و، شکوفه‌های صورتی پشت پنجره. اشک هنوز پشت چشمامه و از دیدن شکوفه‌ها لبخندم میاد.
همایون می‌گه «رفت آن که پیش پایش دریا ستاره کردی....» میگه «رفت آن سوار، کولی. یک تار مو نبرده..» و من برای اولین بار در تمام دوسال گذشته، می‌دونم که نیست اینطوری. می‌دونم که چیزی از من جایی در اون ادامه داره.
و از همه‌ش مهم‌تر، حال خوبم از اینه که اون چیز، دیگه یه گلوله لای یه زخم چرکی نیست. نمی‌دونم چیه. نمی‌دونم چی ازش می‌مونه. اما گمون کنم چیز خوبی باشه...
و در نهایت، بعد از دوسال ، Redemption

۱:۲۲ ظهر
راه بین ساختمون جنوبی و شمالی
کلاس‌هام به واقعیت و به زمان حال برم‌گردوندن.
به شاگردم گفتم داریم راجب هولوکاست حرف می‌زنیم و مراقب واژه‌هات باش. گفت منظوری نداشتم. گفتم می‌دونم. اما مهمه که از یه فاجعه‌ی انسانی چطور حرف می‌زنی.
استعاره‌ها.. استعاره‌ها.. استعاره‌ها...

۸:۱۲ صبح
دفتر مدرسه
سبکی داره خودشو نشون میده. اون حفره‌ی تاریک توی قلبم دیگه نیست. یه کمی لای زخمش باز شده. اما شبیه وقتی چسب زخم رو می‌کنی، هوا می‌خوره به زخم، می‌سوزه اما تازه می‌شه. نفس می‌کشه. نفس کشیدنم هنوز عادی نیست. ناباوری.

۶.۵ صبح، تخت
باید فقط از این تخت بیرون بیام.
باید اینجا رو که اون دیالوگ اتفاق افتاده ترک کنم.
باید موبایلمو بذارم کنار که هی نرم بخونم کف کنم.
و‌ بعد روز شروع می‌شه و کار و زندگی. و عادی می‌شم. الان هنوز مست ماجرام. هنوز اون جایی ام که دیشب بودم. اصن شاید چراغ رو روشن کنم هم درست شه. فقط باید قدم اول رو وردارم. از ۴ بیدارم و برنمی‌دارم‌.
بسه... پاشم دیگه لطفاً.
کاش گرم‌تر بود هوا لا‌اقل.

No comments:

Post a Comment