چایی ریختم تو لیوانهای سفالی سبز و آبیمون. یه غم ریزی تو دلمه از هزارجا. بال در بال سایه و لطفی رو گذاشتیم. من زیر پتوی زردم گوله شدم. همخونه طراحی میکنه. مضراب تار روی قلب منه انگار. خونه آروم و مرتب و ساکته. بوی سنبلهای عید، با یه ترشیای که موندگیشون میاد، تو هواست. «یاد رنگینی در خاطر من، گریه میانگیزد.»
سال نو شده. من تصمیم رهایی گرفتم. رهایی از هزار چیز. از یه جنسی متفاوت از همیشهی خودم. برعکس حتی. ولی دیگه تخصصمه. میدونم رهایی هرگز مفت به دست نمیاد. بها داره. از هرچیز و هرجنسی.
هواپیما که تکون میخورد موقع بلند شدن، ناگهان دیدم برای مرگ آمادهم. نه که دلم بخوادش. اما براش آمادهم. حسرت؟ تا دلت بخواد. اما اگه همون موقع میگفتن داریم سقوط میکنیم، تکیه میدادم عقب و چشمامو میبستم. به خانوادهام فکر میکردم. و میمردم.
دلم میخواد آخر ۹۵ که به عقب نگا میکنم، هیچ ویرونیای تو تصویر نباشه. دلم میخواد هیچ لحظهای نباشه که وقتی بهش فکر میکنم قلبم درد بگیره. دلم نمیخواد هیچ لحظهای تو ۹۵ از خودم متنفر باشم. دلم میخواد آسه برم آسه بیام. تبار خونی گلها؟ «زیستن» گاهی هم این شکلیه. Low key. یه سال چرخ برهم نزنم هیچی نمیشه. گاهی باید کاری نکرد. باید نزیست. که زیسته باشی.
در من هزار پنجره رو به سکون دشتی باز شده که تا همین چند وقت پیش زیر پای گله گله اسب وحشی میلرزید.
No comments:
Post a Comment