بیتابم باز.
دلتنگی بالاخره خالص شده.
عکساشو تو اینستا میبینم و دوباره مهربونی چشمهاش رو پیدا میکنم. چطور یک جفت چشم میتونن اینطور بیدریغ و بیمقاومت مهربون باشن آخه؟ چطور ممکنه مهربونی یه آدم اینطور تو صورتش عیان باشه؟
هی یاد گودبای پارتی میفتم. اون رقصیدن وسط حلقه. اون نگاهش که میدزدید از من. اون چشمهای خستهش. اون لبخند ازلی ابدیش. خماری چشماش.
اون مست رقصیدنمون روی ویرانهها.
صبح فرداش. شقایق تو اتاق من خواب بود. من و آ بیدار شده بودیم. من دچار واقعیتِ رفتن شده بودم. یه پنیک اتک واقعی بود. نفسم بند اومده بود و میلرزیدم. نمیتونستم بگم چمه. نمیدونستم کدوم پکیج بستهی بدبختیه که باز شده توم. شقایق رو نگا میکردم، آ رو نگا میکردم، و انگار فروپاشیدن جهانم رو فیزیکلی جلوم میدیدم. دراز میکشیدم، بلند میشدم مینشستم، پا میشدم، راه میرفتم، دوباره میشستم، دوباره پا میشدم. نشسته بودم بالاسر شقایق نفس نفس میزدم. دستاشو انداخت دورم، به زور کشیدم تو بغلش. دست و پا زدم که ولم کنه. ولم نکرد. فشارم داد. ترکیدم و بیست دیقه مدام تو بغلش هقهق کردم. بلندم کرد رفتیم تو بالکن. یه ربع دیگه هق هق کردم. سیگار برام روشن کرد. تو بغلش نگهم داشت.
اون اضطراب توی چشمهاش. اون خستگی توی صورتش. اون لبخند ازلی ابدیش.
صبور و بیدریغ. هیچ واژهی بهتری وجود نداره. آ صبور و بیدریغه.
میخوام برگردم تهران یه پارتی بگیرم با همون ترکیب گودبای پارتی. و ساعتها وسط همون حلقه باهاش برقصم. میخوام رو تمام آهنگ های هیستوریمون باهاش برقصم.
الکی میگم. دلم پارتی نمیخواد. دلم عروسی میخواد.
No comments:
Post a Comment