وقتی قرار شد همخونه داشته باشم، تصمیم گرفتم هیچی از زندگی عاطفیم باهاش شر نکنم. فکر میکردم همهی گذشتهم داستانهای تموم شدهای ان که میخوام تو تهران جا بذارمشون. نمیخوام در تعریف کردن دوبارهی خودم حضور داشته باشن.
به دو هفته نکشیده بود که همهی قصههای جاری رو براش گفتم. موضوع این بود که داشتیم با هم «دوست» میشدیم. و من نمیتونستم دوستی کنم بدون اینکه اون قصه ها رو شر کنم. چون هنوز بیشتر از تصورم جزئی از من بودن.
ماجرای پریشب اما درواقع دوسال پیش اتفاق افتاده. توی چیزهایی که برا همخونهم تعریف کردم نیست. اصلاً تعریف کردنی نبود. تا همینجا هم فقط شقایق و آا و تا حدی یه دوست مشترکمون در جریانن که من رو اون موقعها دیدن. کسی که حال من رو تو اون ماهها ندیده باشه هیچ جوره نمیتونه بفهمه قضیه رو.
حالا یه چیز بزرگی در من اتفاق افتاده و همخونه م فرسنگها از درکش دوره.
پریشب که گوشهی اتاق کز کرده بودم در حین اون دیالوگ با یکی از دوستاش اومد خونه. خودمو زدم به خواب چون اصلا نمیتونستم از فضایی که توش غرق بودم بیام بیرون و معاشرت کنم.
حالا هی دارم ازش فرار میکنم.
دیشب پرسید چه خبر؟ گفتم هیچی. و خیلی زود رفتم تو اتاقم.
صبح ترتیب حاضر شدن و صبونه خوردنم رو عوض کردم که با هم نشینیم سر میز برا صبونه.
دلم براش تنگ شده.
منتظرم ماجرا تهنشین بشه توم و بتونم دوباره از خودم حرف بزنم بدون این که اشارهای بهش بکنم.
ارتباط عجیبیه همخونگی. عجیب و گاهی ترسناک.
No comments:
Post a Comment