لابد فرودگاه و توقف بین راه بهترین مکان و زمان داشتن این مکالمه هستند.
هشت ماه فرار کردهم.
حالا به قلب ماجرا رسیده. حالا یکی یکی حرف رگها و دستها را میزند. نفس عمیق میکشم.
گاهی هم باید بگذاری جادوی بعضی تصویرها و یادها مضمحل شوند در مرور بی زمانی بعد از سه سال. به دست خودش.
من دستم نمیرود به نوشتن بعضی چیزها. نفس عمیق میکشم و خداخدا میکنم خودش بنویسد حلالش کند این موجودِ در حال جان دادن را. این خاطرهی سلاخی شده را.
نمینویسد ولی. او توی چشمهای من نبوده هیچ وقت.
بردینگ. دو ساعت دیگر در خانه فرود خواهم آمد. بیمکانی تمام میشود.
پیمودن مسیر خیالی بین خالهای صورتت، با سر انگشتهام.
No comments:
Post a Comment