Saturday, 11 June 2016

خونمونو عوض کردیم.
مدرسه تموم شد.
با دوستام خدافظی کردم.

همه چیز حال «پایان» داره.

من همیشه «پایان»ها رو لازم داشتم. «آخرین بار» ها رو. یه کلوژر تمیز و واضح می‌خواستم برا همه چی. برم برای بار آخر ببینمش خدافظی کنم. برای بار آخر بهش زنگ بزنم. یادگاری بدم بهش. یادداشت خدافظی بنویسم. انگار که تا خدافظی رو به جا نیارم، چیزی برام تموم نمی‌شه.

حتی برنامه‌م برای دو هفته‌ی اول تهران هم همین بود. به کلوژر رسوندن خیلی از چیزهایی که بدجا رها شده‌ن‌. احساس می‌کردم اون شروعی که دارم بهش فکر می‌کنم کامل و محکم نخواهد بود اگه این  پایان‌ها به جا آورده نشده باشن.

حالا ولی احساس می‌کنم همه‌ی اینا بی‌معنیه. اون چه تموم شده، تموم شده. چه خدافظی مناسبی کرده باشی چه نکرده باشی. چه همه‌ی جاهایی که می‌شد باهاش رفت رو رفته باشی چه نرفته باشی.

حالم خوش نیست. مرتضی پاشایی پلی میشه تو خونه. میگه «به پاتم بسوزم تو شمعم نمی‌شی»
و من فکر می‌کنم چه کاریه. اونی که شمعم نمیشه و اونی که شمعش نمی‌شم، کلوژر می‌خواد چی کار؟ تا کجا گول بزنم خودمو؟ تا کجا زیبایی اضافه کنم به زور، به چیزی که هیچ زیبا نیست در ذات. از دست دادن هیچ جوری زیبا نمی‌شه. حتی اگر ببریش همونجا که بار اول بوسیدیش و ببوسیش و بری. حتی اگر با همون ماشین بری دنبالش و همون اتوبان و دم در همون خونه، که دیگه مال تو نیست، نزدیک ترین جای ممکن به اونجا که بار اول نبوسیدیش، نگاهش کنی و ببوسیش یا نبوسیش یا اصن هرچی، و بری. حتی اگه براش نامه بنویسی و وصیت کنی و عذر بخوای و آرزو کنی. حتی اگه دوباره یه چیز سیاه و نارنجی براش بذاری رو میز کافه، و از سر میز بلند شی، پیشانی بلند شو ببوسی و بری. هر چقدر دست و پا بزنی برای زیبا کردن خدافظی‌های زندگی‌ت، فایده نداره.

تسلیم شدن در برابر زشتی‌های گریزناپذیر‌ زندگی.
دست برداشتن از جنگیدن  مدام برای حفظ همه‌چیز و از دست ندادن هیچ‌چیز. دیگر طلبکار نبودن از دنیا.
پذیرفتن این واقعیت وحشی که باید بهای انتخاب‌ها را داد. باید دست کشید. و اگر دست کشیدن هنوز برایم شبیه شکست خوردن از دنیا و محدودیت‌هایش است، باید شکست خورد.

No comments:

Post a Comment