غم در تمام گوشهها و پشت تمام در و دیوارهای زندگیم قایم شده. یهو پیداش میشه.
انگار که «از دست دادن»ها و «دست کشیدن»هام از ظرفیتم بیشتر شده. هی سرریز میکنه تو زندگی روزمره و یه لایه غم میزنه به همه چی.
لابد ظرفیت آدم همینطوری زیاد میشه دیگه. با هی هل دادن این غم و جمع کردنش توی اون ظرف. تا این که اون فضا کش بیاد٬همهش رو تو خودش جا بده.
یعنی زندگی قراره همیشه همینقدر رو لبه باشه؟ یعنی این سایهی اندوهی که هر لحظه ممکنه سر رسد از پس کوه٬ قراره تمام شادیهام رو بپوشونه؟ وحشت دوباره سر خوردن به ته اون چاه٬ دوباره رسیدن به اون نقطهی کف خونه دراز کشیدن گریه کردن و ناتوانی در لیترالی بلند شدن از جا انگار که قراره با من بیاد.
کی بود یه وقتی میگفت کسی که دیپرشن رو تجربه کرده باشه شادیش هیچ وقت شبیه شادی بقیه نیست؟ نکنه منظورش همین بود؟
No comments:
Post a Comment