Sunday, 12 June 2016

همه چیز رو دور کنده.
جمع و جور کردن خرده ریز های بعد از اسباب کشی
بستن چمدون
غذا خوردن و جمع کردن میز
همه چیز

احساس می‌کنم بدنم هزار کیلو وزن داره و جا به جا شدن طول می‌کشه. مرتب کردن یه دسته ده‌تایی کاغذ رو میز یه ربع وقت می‌خواد. مرتب کردن چارتا خورده ریز کف اتاق یه ساعته طول کشیده و تموم نمیشه. انگار صدای چرخ دنده‌های ذهنم رو حین فکر کردن می‌شنوم. برای کارهایی که همیشه بدیهی و طبیعی بوده انرژی صرف می‌کنم و مصرف شدن انرژی رو حس می‌کنم. همه چیز اراده و تصمیم لازم داره. بلند شدن از روی صندلی اراده می‌خواد و لحظه‌ای که بلند می‌شم، دوباره نَشستن هم اراده می‌خواد.

پاهام رو که عمل کرده بودم، همه چیز درد داشت مگر اینکه مطلقا بی‌حرکت دراز می‌کشیدم. غلت زدن درد داشت. جابه‌جا کردن ملافه از زیر پام و کشیدنش روی پام درد داشت‌. راه رفتن غیر ممکن به نظر میومد و اما هربار باید تا دسشویی راه می‌رفتم. دسشویی رفتن برنامه ریزی می‌خواست‌. حموم رفتن جهنم بود. اون روزهای پر از درد رو با کمک دوست‌هام دووم آوردم. خوش هم گذشت حتی. یه روز هم نبود که تنهایی شب بشه. بالاخره یه مدتی از روز رو پیشم بود یکی.

اینجا تنهام. از یه طرف خوشحالم که همخونه‌م نیست که تو رودرواسی‌ش مجبور باشم از تو تخت و رو کاناپه بلند شم. از یه طرف فک می‌کنم اگه بود بهتر بود. آدم‌تر بودم‌.

باورم نمی‌شه که اینطور باشه. باورم نمی‌شه که انقدر تو مراتب پایین هرم مازلو در حال دست و پا زدن باشم. باورم نمی‌شه بدنم اینطور تسلیم شده‌. از همه بدتر باورم نمیشه سه روز دیگه پروازمه و الان اینطور بی‌جون و مرده کف اتاقم چسبیده‌م.

اینجایی که دراز کشیدم، از گوشه‌ی چشم رقص شعله‌ی شمعی که روشن کردم رو تو آینه می‌بینم. دستم به روشنایی‌ها نمی‌رسه.

No comments:

Post a Comment