Tuesday, 7 June 2016

پارسال شب قدر یهو گفت مامانش اینا رفتن مسجد، قرار شد بریم تا صبح وحشیانه با هم بخوابیم. بعد یهو خودمون معذب شدیم. یه چیزی از مذهب هنوز توش مونده که تنها کارکردش معذب کردنشه. به عنوان بخش جدایی ناپذیری از هویتش پذیرفته بودیمش. خوش گذرونی تو محرم بهش نمی‌چسبید مثلا.
بعد همینطوری هی تو شک و اینا، زنگ زد گفت هیچی اصن. مامانم اینا دارن بر میگردن. قرار شد افطارتاسحر ش کنیم. خیابون‌گردی و قلیون و اینا. اگه هم کسی پایه بود، بریم یه جا مست کنیم.
رفتم دنبالش، رفتیم بام، یهو اتفاقی رادیو روشن شد. جوشن کبیر.
هیچی دیگه. دو ساعت تو ماشین لب بام آرژانتین وایساده بودیم سیگار می‌کشیدیم و جوشن می‌خوندیم و گریه می‌کردیم.

مجیر نامجو گوش می‌دادم و دلم می‌لرزید و یاد این صحنه افتادم که تجلی تمام تناقضات درون‌مون بود.

No comments:

Post a Comment