بابا تو تلگرام گفت « برا فردا شبت برنامه نذار ما مهمونی دعوتیم بمونی پلو مادرجان. مامانت نفهمه گفتم بهت. اگه هم برنامه گذاشتی عب نداره مادرجانم میبریم»
گفتم «ردیفه. هستم»
گفت «دمت گرم»
و ناگهان همه چیز واقعی شد. گفتنش عجیبه ولی دلم تنگ همین نخی که بین من و بابام وصله، که متاسفانه حاصل سیصد تا بحران خانوادگیه، تنگ شده بود بی که حواسم باشه. کلا راستش حواسم نبود دلم برا بابام هم تنگ شده. بس که انیم و ادا در میاریم همیشه.
۹ ساعت تا تهران.
No comments:
Post a Comment