یه چیزی هست درون من که داره برای زنده بودن میجنگه. داره به تک تک ریسمانهای زندگی چنگ میزنه برای نرفتن به قهقرا.
پوستر کوه فوجی رو میزنه به دیوار و خیره میشه به اون آدمی که رو درخت نشسته و خیره شده به کوه.
آهنگ گوش میده.
دونه دونه تو-دوهای "خونهزندگی" رو خط میزنه.
انگار داره تو این بلبشو یه پایهای رو سفت و محکم میذاره که دچار انهدام نشه هرچی هم که بشه.
انگار داره تو این بلبشو یه پایهای رو سفت و محکم میذاره که دچار انهدام نشه هرچی هم که بشه.
دیگه نمیدونم کجا عمقه و کجا سطحه.
اما زندگیم تو دوتا لِوِل مختلف جریان داره. از یه طرف هنوز تو جریان آشتی با خودمام و نرم و منعطف، از یه طرف دیگه با عالم و آدم دعوا دارم و سخت میگیرم و
"این رسم روزگاره
مثل تن ماره
میپیچه دور دو دستت و زندگی ادامه داره"
اما زندگیم تو دوتا لِوِل مختلف جریان داره. از یه طرف هنوز تو جریان آشتی با خودمام و نرم و منعطف، از یه طرف دیگه با عالم و آدم دعوا دارم و سخت میگیرم و
"این رسم روزگاره
مثل تن ماره
میپیچه دور دو دستت و زندگی ادامه داره"
No comments:
Post a Comment