Tuesday, 26 November 2013

معاشرتهای ساده رو یادم رفته بود. دیشب وسط اون همه کار پاشدم رفتم کافه‌ی دوستمون که صدسال بود ندیده بودمش. دلم به واقع براش تنگ شده و بود و خیلی وقت بود دلم برای آدمی که دوستیِ خاصی باهاش نداشتم تنگ نشده بود. در این حد بودیم که می رفتیم میشستیم چایی شکلات میاورد، دو تا سیگار می کشید باهامون، از رویاهاش می گفت گاهی، که معمولاً به دخترای خوشگل و جاهای پر از دخترای خوشگل مربوط میشدن. فیلمنامه هم می‌نوشت گاهی. ساده و روونه. فقط یه بار باهاش "حرف" زدم. تو اوج یه استیصالی. گوش کرد و گفت "نا.. مطمئنم درست می‌شه". طبعاً اطمینانش اصلا منو مطمئن نمی‌کرد بس که پرت بود از همه چی. ولی خوب بود. دیشب که خستگی شدیداً بهم فشار میاوردو سرمو می‌ذاشتم رو شونه‌ش، فکر می‌کردم که من واقعاً با این آدم "دوست"م. عجیب و دوست داشتنی بود..

شب هم با دوست پسر و دوستش اومدیم خونه‌ی من. تو مراحل نهایی کادوی شقایق کمک م کرد. با هم کندی کراش بازی کردیم، بعدم من رفتم چت نیمچه کاریِ آنلاین و بعد هم سروکله زدن با سرمقاله‌ی این شماره. بعدم پاشدن رفتن. خوابم میومد اما خستگیم در رفته بود.

ادامه بده نا.. ادامه بده. ادامه بده. ادامه بده. 

No comments:

Post a Comment