Saturday, 16 November 2013

یا ایها الانسان. ماذا غرک بربک الکریم؟

شمال.
رسماً تمام خودم رو برده بودم. یه روز تمام کلاً مامانم اینا رو فراموش کرده بودم. در این حد که وقتی دیدم زنگ زده تازه یادم اومد که کی ام و از کجا اومدم و اونجایی که ازش اومدم چه خبره.

الان که سعی می کنم این سه روز رو به یاد بیارم، بیشتر از این که تصویر یادم باشه فکر یادمه.  تصویرها رو از طریق فکرها یادم میاد. مثلاً اینکه «وقتی داشتم می‌فهمیدم از کی دوباره این سردرگمی بهم هجوم آورده، لب رودخونه بودیم. اِ آها رفتیم رودخونه.»

تو ذهن خودم غوطه‌ور بودم و همه‌ی چیزهای دیگه تصویرهایی بودن که میومدن و می‌رفتن. هیچ جای دیگه‌ای و پیش هیچ آدم‌های دیگه‌ای امکان نداشت. تجربه‌ی عجیبی بود.

خستگی‌م در رفت. بسیارها کار روی هم تلنبار شد. با خودم کمی آرامش آوردم، کمی تب، یک گلوی به فاک رفته با پال‌مال، کمی بی‌قراری از جنس «می‌خواهم بروم/ می‌خواهم بمانم/ دارم در ترانه‌ای مبهم زاده می‌شوم»، کمی شفافیت، کمی ترس، کمی شکست و کمی پیروزی و کمی سازش‌کاری.

دریای یک ساعت آخر، آبی تیره، عظمت جهانی که تو توش تقریباً هیچی نیستی...
انگار تمام اون سه روز که تو خودم غوطه خوردم و "من" هی توم چگال تر و سنگین‌تر شد، تهش شد یه گلوله آواز و پرت شد تو دریا..

No comments:

Post a Comment