دیشب فروغ گوش میدادم.
یه تصویر٬ خیلی روشن و واضح کل مغزمو پر کرد.
یکی از سالهای دبیرستان. دوم شاید. داشتم رو تخته مینوشتم «کلاغهای منفرد انزوا٬ در باغهای پیر کسالت میچرخند»
یهواز پشت اومد چشامو گرفت. دور مچش اون کامواینارنجی زرد قرمز عزیز بود. روشن شدم.
دلم برای اون روزها تنگ شده...
No comments:
Post a Comment