Saturday, 16 November 2013

با آتیشِ تب توی چشمهام، نشستم چرندیات پروژه ی طراحی رو ترجمه کنم.
به همگروهی‌هامون فکر می کنم. به یکیشون که یه ساله دلم می‌خواد باهاش دوست شم و بیشتر از کادو دادن/گرفتن‌های روز تولد هیچ کار دیگه‌ای نکردم.
به این که وقتی آشفته و پریشون زنگ زدم بهش که جلسه‌س نشریه نمیام، گفت "نگران نباش". بعدش حالمو پرسید. جواب سرسری دادم. فرداش از شمال سمس زد که من فکرم هنوز پیش تو مونده. خوبی..؟ کاری از من برنمیاد؟
چی می‌خوام پس برای دوست شدن با آدم‌ها؟

آخرش این چهارسال تموم می‌شه و من با حسرت دوست‌هایی که انتخابشون کردم و به دستشون نیاوردم اون دانشکده‌ی کذایی رو ترک می‌کنم.

تب دارم و به خودم مطمئن نیستم. وگرنه بهش همینو سمس می‌زدم. همین که آخرش هم حسرت دوستی کردن با تو به دلم می‌مونه. 

No comments:

Post a Comment