مثل فرفره دور خانه میچرخم. مرتب میکنم. مرتب سطحی. با مامان به این جور مرتب کردن میگفتیم "چشم نواز کردن". یعنی که وقتی نگاه کنی چیزی توی ذوقت نزند. نه اینکه لزوماً همه چیز سر جای خودش باشد.
از جلوی هر آینه/شیشهای که رد میشوم خودم را نگاه میکنم. سه بار تصمیمم را راجع به لباسم عوض کردهام از عصر تا حالا. انگار که ماههای اول. قرارهای اول. "خونه خالی"های ماههای اول..
برای جای شمعها هم همینقدر میروم و برمیگردم. بله. شمع. کلیشههای مزخرف هالیوودی را فراموش کنید. خانه وقتی با شمع روشن باشد، دوست داشتنها میآیند رو. صورتش را در نور لرزان شمع عاشقترم.
دارم دعا میکنم سردردم تمام شود که عود روشن کنم. رِین فارست از آن بو هاست که بیخاطره دوستش داریم.
از جلوی هر آینه/شیشهای که رد میشوم خودم را نگاه میکنم. سه بار تصمیمم را راجع به لباسم عوض کردهام از عصر تا حالا. انگار که ماههای اول. قرارهای اول. "خونه خالی"های ماههای اول..
برای جای شمعها هم همینقدر میروم و برمیگردم. بله. شمع. کلیشههای مزخرف هالیوودی را فراموش کنید. خانه وقتی با شمع روشن باشد، دوست داشتنها میآیند رو. صورتش را در نور لرزان شمع عاشقترم.
دارم دعا میکنم سردردم تمام شود که عود روشن کنم. رِین فارست از آن بو هاست که بیخاطره دوستش داریم.
در خانه ام ساعت دیواری ندارم اما اگر داشتم هم برش میداشتم از دیوار، برای امشب.
از در که بیاید تو، میخواهم دستش را بگیرم تمام این دو سه ماه گذشته را برگردیم عقب.
ما اینی نیستیم که این روزها (هفتهها؟ ماهها؟) بودهایم. ما سرخوشیِ آبنبات چوبی قرمز خورانِ امروز هستیم قدم زنان در کوچههای حدود جمهوری-ولیعصر. ما امروزیم که چتر در دست من مسلسل بود و هی میکشتمش و هی "از اول از اول"، که بخندد به خلبازیهای من در اتوبوس شلوغ و میان مردم عبوس. ما خندان خندان حرف زدن از جدیترین گیروگورهای رابطهایم. ما آن لحظهایم که از خندیدن خسته میشویم و ساکت قدم میزنیم.
ما "سکوتهای میان کلامهای محبت"یم.
از در که بیاید تو، جهان را و زمان را پشت سرش جا میگذارد.
No comments:
Post a Comment