Wednesday, 27 November 2013

مامان بابامو می خوام. به همین سادگی.

مامان و بابا، "خانواده"، چیزی نیست که من بتونم نیازم رو بهش انکار کنم. مدت طولانی ای براش تلاش کردم. ولی نمیشه. دفعه ی پیش که بعد از ده روز رفتم خونه شومینه روشن بود و بابا تو تاریکی نشسته بود کنارش سیگار می کشید. مامان نبود. دلم می خواست بشینم رو مبل روبروی شومینه و فقط غرق شم. بابا هی می گفت "چه خبر؟" هی می گفتم هیچی.. دلم می خواست اون تصویر ادامه پیدا کنه فقط. اون فضا. 
آخر هفته ی قبل قبلی که سفر بودم، قبلی رو هم کم خونه بودم و وسط هفته ای هم که می خواستم برم نشد. دیروز مامان زنگ زد که "بابا سراغتو می گرفت دیروز" تعداد دفعاتی که بابای من تو زندگیش سراغ بچه هاش رو گرفته از انگشتای دست کمتره.
صبح که دوست پسر بدبختم رو با ان بازی هام عاصی کردم و رفت پی کار و زندگیش، به مامانم سمس زدم "ساعت شماری برای برگشت به خونه". خودم باورم نمیشه که این سمس رو بهش زدم.
فقط منتظرم امروز به تهش برسه و برم خونه، کل جمعه رو هم بچسبم به مبل روبروی شومینه. 



No comments:

Post a Comment