ساعت 6 مهمونا میان. الان ساعت 3ست. من تا 11.5 تو تخت بودم، بلند شدم صبحونه خوردم و خرید کردم، و باز به بهانه های مختلف برگشتم به تخت.
اگه این عکاس هیومنز آو نیویورک این روزا ازم میپرسید وات ایز یور گریتست چلنج، میگفتم بیرون اومدن از تخت.
خوبیش اینه که میدونم خونه که تمیز و آمادهی مهمون بشه، لباسم رو که پوشیده باشم، یه حال خوشی شروع میکنه تو رگهام دویدن. ریزهکاریهای "خونه قشنگ تر بشه، راحت تر بشه" رو که میکنم ذهنِ سر حالم کم کم از سوراخش میاد بیرون، سریِ اولِ مهمونها که برسن فرز میشم، و حدود ساعت 10 که داریم شخصیت بازی میکنیم، دیگه این آدم نیستم. آدمی ام که دورهمیهای خونهش همیشه پر از شادیه و به آدما خوش میگذره. آدمی ام که نصف مهمونا، بدون تردید سمس دعوتش رو جواب میدن که معلومه که میان. آدمی ام که وقتی از جلوی اندک آینههای خونهش رد میشه، به خودش نگا میکنه و میگه ایول.
پاشم. پاشم برم به سر و وضع خونه برسم. پاشم برم هله هولهها رو بچینم رو اپن، به فکرِ چطور جاشدنِ این بیست نفر تو خونه باشم، زیر سیگاری رو خالی کنم، اتاق خواب رو بکنم سموکینگ زُن، بازیهام رو بذارم دم دست، این قوریِ هدیه گرفتهم رو که میشه زیرش شمع گذاشت و همیشه جایی گرم داشت رو سرپا کنم، حموم کنم، لباس انتخاب کنم، لاک بزنم، بعدم بشینم منتظر مهمونا.
از نوشتنش هم حالم خوب میشه.
خدافظ.
No comments:
Post a Comment