Monday, 16 June 2014

لبه‌ها
لبه‌ها
آخ از لبه‌ها.

آخ از این موج سینوسی. از این غیرقابل پیش‌بینی بودن. از این ناگهان به عرش روشنی پریدن‌ها و به قعر تاریکی افتادن‌ها. از طالبی خنک عصر و چای خوش‌طعم یک ساعت پیش و لبخندهای همین 5 دقیقه پیشِ توی وایبر تا این مادرمرده و ده درم وام بودگیِ این لحظه. 

بلند شو. بلند شو این جاده دوطرفه باید باشد. باید آخرِ این پاراگراف دوباره یک روزنه‌ی نوری باشد. این پاراگراف باید این طور تمام شوئد که از آن مادر مرده و ده درم وام بودگیِ آن لحظه تا یک چیزیِ الان. بلند شو سربخوری تا قعر تاریکی رفتی. 

از مادر مرده و ده درم وام بودگی آن لحظه تا ناگهان استپ کردنِ تتلو و پلی کردنِ marketa irglova .تا زدن این دکمه‌ی نارنجی و پابلیش کردنِ این پست و دوباره آرام سراغ فلسفه‌ی آموزش و پرورش رفتن و راضی بودن از خودم.


جوشش سیاهی را که توی خودم حس می‌کنم می‌پرم روی لپ‌تاپ. نوشتن این روزها برای من یک طناب است. دیگر مهلتِ ویران بودنم تمام شده. هیچ چیز بیشتر از روابط آدم مهلت ویران بودنش را برایش روشن نمی‌کند. مهلت تمام شده و من پریده ام روی دوچرخه و خودم را جمع کرده ام. نمی‌گذارم برگردد تاریکی. نمی‌گذارم بمیرم دوباره. 

No comments:

Post a Comment