بوسیدمش. مدتها بود این طور نبوسیده بودمش. طولانی و بدون یک بوس کوتاهِ "بسه" طور که از طرف یکیمان قیچی بزند وسط ماجرا. آهنگ یک کاری کرد با دلم که بلند شدم بدون این که در اتاقش را ببندم بوسیدمش. طولانی. و تمام بوسه را اشک ریختم. قطره قطره سر شانهی تیشرتش خیس شد. از لای پلکهای بستهام میزدند بیرون.
به خانم روانکاو میگفتم من همیشه اشکم دم مشکم بوده. حالا دیگر گریه نمیکنم. بغض هست. اشک تا پشت چشمهایم هم میرسد. اما نمیریزد خلاصم کند.
میگفت لازمش داری. از چی میترسی؟ اگر گریه کنی چی میشه؟
گفتم نمیترسم. تموم میشه خلاص میشم. میریزه بیرون.
گفتم ناخودآگاه است. توی کوچه خیال میکنم به آسانسور که برسم میزنم زیر گریه. آسانسور میرسد طبقهی سوم میبینم شروع کردم 2048 بازی کردن.
گفت درستش میکنیم...
گفتم نمیترسم. تموم میشه خلاص میشم. میریزه بیرون.
گفتم ناخودآگاه است. توی کوچه خیال میکنم به آسانسور که برسم میزنم زیر گریه. آسانسور میرسد طبقهی سوم میبینم شروع کردم 2048 بازی کردن.
گفت درستش میکنیم...
هیچ چیز غیر از مهربانی او اشکم را در نمیآورد. هیچ چیز غیر از مهربانی او این بغض خفه کننده را نمیشکند. هیچ چیز به اندازهی مهربانی او درمانگر نیست.
هیچ کس هم اما به اندازهی او از گریه کردنم غصه نمیخورد. هیچ کس به اندازهی او از ویرانیِ قبل از درمان نمیترسد..
No comments:
Post a Comment