یکی از ایمیلهای ستارهدار تو اینباکسمو دوباره خوندم. از اونها که هر زمان و هرجایی باشم بهم انگیزه میده. آب گذاشتم توی یخچال که خنک بشه و توی جا یخی که یخ بزنه. بعدش میخوام بزرگترین ماگی که دارم رو پر از شربت سکنجبین کنم بذارم بغل دستم و بشینم سر کارام. همشهری داستانِ تیر رو هم گذاشتم دم دستم به عنوان اون منبع انرژیای که لازم دارم جدیداً ها.
از چهارشنبه که معلوم شد به ددلاین پنج شنبه نمیرسیم و زمانبندی رو عوض کردیم، تا الان هیچ کاری نکردم. بعد فوتبال اومدیم یه کم مست کردیم و بعد رفتیم تو خیابونا چرخیدیم که من خوابم نبره چون صب به دخترداییم قول داده بودم باهاش می رم حوزه کنکور. بعد دو تایی برگشتیم خونه و،
...
امروز و دیروز رو به نقاهت گذروندم. 5.5 صبح 5شنبه که از در خونه اومدیم بیرون حالمون بد نبود. تو این دو روز هم حالم بد نبود. اما یه چیزهایی توم تکون خورده بود. همون طور که آدم بعد از سکس احساس میکنه یه سری اعضای درونیش جابه جا شدن، بعد از دعواهای اینطوری هم انگار یه چیزایی تو وجود آدم جابه جا شدن. "دعوا" کلمهی خوبی براش نیست. تو دعوا آدما روبروی هم ن. ما هیچ جای فرایند روبروی هم نبودیم. کنارهم فرو می ریختیم انگار.
صبح از خونه اومدیم بیرون. آروم بودیم. رفتم خونه ی پدرمادری و تمام صبح رو خوابیدم و ظهر تا شب رو هم باز برگشتم و با خودش گذروندم. دوباره امروز هم تا ظهر خوابیدم و بعد از ناهار کم کم جمع کردم اومدم خونهی خودم.
انگار مامانم هم فهمیدم بود گرما و خستگی بهانه ست و من موندم خونه ی پدرمادری تا امنیت ذخیره کنم. صبح که بیدارم کرد قرصم تیروئیدمو بده، گفت امروز هم اگه خواستی تا ظهر بخوابی، بیدار شدی بیا ناهار. چایی نخور. پیشونیمو بوس کرد و رفت بیرون.
انگار مامانم هم فهمیدم بود گرما و خستگی بهانه ست و من موندم خونه ی پدرمادری تا امنیت ذخیره کنم. صبح که بیدارم کرد قرصم تیروئیدمو بده، گفت امروز هم اگه خواستی تا ظهر بخوابی، بیدار شدی بیا ناهار. چایی نخور. پیشونیمو بوس کرد و رفت بیرون.
تو این فاصله فقط یه سری هماهنگی سمسی داشتم با همکارام و غیر از اون هیچی.
یکی از خوبیهای زندگی مجردی، وقتی توش جا افتاده باشی، اینه که خونهی مادرپدری یه جامیز واقعی میشه. اونجا بودن این حسِ فانتزی رو بهت میده که از زندگی ت رفتی بیرون. و میتونی خودت رو گول بزنی و ایمیلهای کاری رو ندیده بگیری و از تخت نیای بیرون. میتونی قایم شی. میتونی یکی دیگه باشی. میتونی نباشی. من گاهی توی دوران نقاهت برای برگشتن به زندگی عادیم محبت بی مرز لازم دارم و گاهی دیده نشدن. خونهی پدرمادری دیده شدن رو خوب بهم میرسونه.
فک کنم آب خنک شده باشه دیگه.
No comments:
Post a Comment