اپلیکیشنی که ساعتهای کار رو برات میشمره. ورد و فعالیت طراحی کردن و سوال مصاحبه نوشتن رو میبندم و پانچ آوت میکنم و میام اینجا.
.
آخرین امتحان ترمم رو که افتضاح دادم و اومدم بیرون، دیدم بهم زنگ زده بوده. زنگ زدم. گفت "میخواستم بگم که امروز آخرین امتحان لیسانسم رو دادم باورت میشه؟ تموم شد.."
ناگهان با ضربهی سهمگینی برگشتم به دوسال پیش. به اون نامهی اخراج کذایی و شبانه شدنش و دنبال پول گشتنهای سه نفره برای اینکه بمونه تو اون دانشگاه خراب شده. به روزهای به هم رسیدن تو چهارراه ولیعصر، نشستن تو اولین کافه، من گریه اون گریه. به اون روز که رفت کچل کرد و به اون تصویر تاریکی که تو ذهنم حک شده ازش با لباس سیاه یک دست و موهای تراشیده و دستهای لرزونی که سیگارش رو نمیتونستن روشن کنن. به چشمهای خالیش که از پسِ سالها تلاش و کش اومدنِ دیده نشده، وا داده بودن. به دو جهان موازیِ خودم و کش اومدنم بین اون دو تا.
بغض سنگین بود و به خیال اینکه این سدِ این روزها به زودی میشکنه دویدم تو دسشویی. (خیر. این روزها خبری از شکستن بغض نیست. نفسم رو میگیره و بیرون نمیاد ) بهش با صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم مبارکه و مرسی که بهم گفتی. کمی سکوت شد. گفت میخواستم تو که اونهمه برات گفته بودم که "نمیشه.. نمیتونم" و هی گفته بودی "میشه و میتونی و جمع کن خودتو" بدونی..
ناگهان با ضربهی سهمگینی برگشتم به دوسال پیش. به اون نامهی اخراج کذایی و شبانه شدنش و دنبال پول گشتنهای سه نفره برای اینکه بمونه تو اون دانشگاه خراب شده. به روزهای به هم رسیدن تو چهارراه ولیعصر، نشستن تو اولین کافه، من گریه اون گریه. به اون روز که رفت کچل کرد و به اون تصویر تاریکی که تو ذهنم حک شده ازش با لباس سیاه یک دست و موهای تراشیده و دستهای لرزونی که سیگارش رو نمیتونستن روشن کنن. به چشمهای خالیش که از پسِ سالها تلاش و کش اومدنِ دیده نشده، وا داده بودن. به دو جهان موازیِ خودم و کش اومدنم بین اون دو تا.
بغض سنگین بود و به خیال اینکه این سدِ این روزها به زودی میشکنه دویدم تو دسشویی. (خیر. این روزها خبری از شکستن بغض نیست. نفسم رو میگیره و بیرون نمیاد ) بهش با صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم مبارکه و مرسی که بهم گفتی. کمی سکوت شد. گفت میخواستم تو که اونهمه برات گفته بودم که "نمیشه.. نمیتونم" و هی گفته بودی "میشه و میتونی و جمع کن خودتو" بدونی..
چیزهای بیشتری بود این وسط. میدونستم و میدونست و سکوت و صدای نفسهای سنگینِ من همهش رو فریاد میزد.
تموم شدن لیسانس بعد از شیش سال، انگار که آخرین جرعهی مای اون موقعها تموم شده. انگار این گند و گه بالا اومده از شیرینترین روزهامون که ناگهان منفجر شد و پرتمون کرد اونقدر دور از هم که ماهها بعد هنوز از فکرش اضطراب میگرفتم، دست و پاش رو از زندگیِ در حالِ جوونه زدنش پس کشید و هیچ نشونهای ازش نموند جز سنگهای تو جیبهامون و سنگینیشون که گریزی ازش نیست. جز این دوست داشتنِ محبوس تو قفسهی سینه..
چند ساعت بعدش، وقتی داشت از رابطهای که همون روز تموم کرده حرف میزد، به چشمهای براقش خیره شدم. به دستهاش که با ناخنهای بلند دور لیوان آبهندونه رو گرفته بودن. به قدرتی که ناگهان انگار به پاداش تمام اون رنجها تو وجودش جمع شده و داره با سرعت پیش میره. به برنامهریزیهای آیندهش گوش دادم که با تمام شباهت ظاهریشون به حرفهای اون روزها، آیلس و اپلای و رفتن و زندگی تازه، هییچ اثری از استیصال و فرار و پناه بردنهای اون موقعها توش نبود. و فکر کردم که گذشتن از من، گذشتن از ما، چطور نجاتش داده.
حالا که بهش فکر میکنم، یه لبخندی دارم و هنوز اشک. اشکی که اشک غم نیست و اشک شوق نیست. اشکِ تمام این سالهای عجیب و غریب و به هم پیچیده ست. و جوونه زدن ساقهای که هرچقدر سعی میکردم آبش بدم، اون آبِ مسمومی بودم که خرابتر میکرد حالشو. و حالا قد کشیده و بزرگ شده و سبز....
No comments:
Post a Comment