Thursday, 12 June 2014

" در چنان هوایی بیا، که گریز از تو ممکن نباشد. "

یک. یه عادت بدی دارم من که باعث میشه تو بازه‌هایی که یه کار مهم دارم، اون زمان‌هایی که حوصله‌ی اون کار خاص رو ندارم رو به فنا بدم. مثلاً من بیست و هفتم دو تا امتحان دارم. درس هردو رو هم دوست دارم. اما یه وقت‌هایی حوصله‌ی هیچ کدوم رو ندارم. بعد  تو این وقت‌ها، اگه بخوام برم یه کتاب بگیرم دستم، به خودم می‌گم خب اگه حوصله‌ی یادگرفتن و خوندن داری بشین درستو بخون. این میشه که دیگه پیش خودم هم وانمود می‌کنم کلاً حوصله‌ی خوندن ندارم. و این میشه که وقتمو پای کامپیوتر به فنا می‌دم با هی صبر کردن تا ساعت رند شه و برم سر کارم.  میدونم مسخره‌ست اما الان که بهش فک می‌کنم از زمان المپیاد ادبیات -که یعنی 5 سال پیش- در وجودم ریشه کرده.
دیروز تصمیم گرفتم این کار رو با خودم نکنم. با لذت به کتاب‌هایی که از نمایشگاه خریدم نگا کردم و میزم رو ترک کردم و نشستم تو گوشه‌ی شقایق تو هال (بله شقایق تو هال خونه‌ی من برای خودش یه گوشه داره) ، و "نقد ادبی و دموکراسی" پاینده رو خوندم. یه کمی هم به خودم فحش دادم که اگه همون موقع که معلم المپیادمون این کتاب رو معرفی کرده بود خونده بودمش، از همون موقع می‌دونستم از جونِ این ادبیاتِ بیچاره چی می‌خوام و انقد تو زندگیم چپ و راستش نمی‌کردم. حالا فعلاً این مهم نیست. مهم اینه که دارم عادت بدم رو ترک می‌کنم و روزهام معنی‌دار تر می‌شن.

دو. میزم کلاً در اشغال جناب بیهقی‌ه. تصحیح غول پیکر -و نه‌چندان خوب- مهدی سیدی اینا + تعلیقات غول‌پیکرش + شرح جمع و جور و پر خاطرۀ خطیب رهبربا لبخندها و بوس‌هایی که توش کشیدم تو این سالها، بالاش هم استیکرهای مختلف که بریدمشون کوچیک بشن. نارنجی ها برای معلوم کردنِ "امروز تا کجا قرار بخونم"، صورتی های متوسط برای اشکال‌ها، سبزهای کوچیک برای "بلد نبودم الان فهمیدم بعداً دوباره نگاه کنم"ها و قسمت‌های عربی. کتاب‌های "همین زودی‌ها بخونم" که گوشه‌ی میز بودن بی‌خانمان شدن. روزا میرن رو تخت شبا میرن روی تعلیقات یاحقی و سیدی. 

سه. در آستانه‌ی پنیک اتک هستم از میزانِ درس و پروژه و کاری که تو این یه هفته دارم. با توجه به این که پریودم و با نگاه به تجربه‌ی رباتیک و طراحی مکانیزم (که شاید یه وقتی مفصل ازش بنویسم) باید بعد از نوشتن این پست بشینم برنامه بریزم و نفس بگیرم برم زیر آب. چون اگه پنیک اتک اتفاق بیفته دیگه زورم به ناتوانی‌های مسخره‌م نمی‌رسه. رد می‌دم یهو.

چهار. فصل اپلای کردن‌های آیسک ه. و آیسته. و همه‌ی کارآموزی‌ها و کورس‌های خارجی. و این از دو طرف منو تحت فشار می‌ذاره. با قدم به قدم که ش تو ماجرای پاسپورت و سربازی جلو می‌ره، کوهِ خاطره‌ست که سرم آوار میشه. و هربار که می‌پرسه کسی رو می‌شناسی که فلان؟ باید بگم آره. فلانی. ولی خودت ازش بپرس. تمام این مراحل از موتیویشن لتر گرفته تا مصاحبه تا اومدن جوابش تا انتخاب کردن تا، رفتن. هرکدوم یه جور. هرکدوم یه حال. (داری شورشو در میاری دیگه بس کن؟ آره موافقم. دیگه چه خبر؟)
از اون طرف هم که اسم هر کشور اروپای شرقی یا اروپایی که می‌شنوم تو برنامه‌های دوستام پشتم تیر می‌کشه. منتظرم این یه هفته بگذره بشینم یه برنامه‌ی خوب هیجان انگیز بریزم برای سفرِ تابستون، که یه چیزی داشته باشم بهش فک کنم وقتی پرنده‌ی رفته‌م گلوش پاره میشه از فریاد زدن که "لامصب، بیا"
-ببین! مدیونی اگه بعد از این پست دیگه نیای خبر بدی چی شد آیسک‌ت. در این مورد قانون جدایش وبلاگ و زندگی رو تو هم اعمال میشه. لطفاً -

پنج.  دوشنبه با دوچرخه اومدم. چهارشنبه هم صبح زود از بغلِ خوابِ دوست پسر زدم بیرون و یه نیم ساعت چهل دیقه‌ای دور زدم. هنوز پام و نفسم ضعیفه و سربالایی نمی‌تونم زیاد برم. اما هربار که خسته می‌شم خاطره‌ی روزهای سردارجنگل یه کم دیگه هلم می‌ده. شدت پریود که کم شه دوباره شروع می‌کنم. 

شیش. اول "زندگی و مرگ" بود قاطی شده با "لذت و رنج". بعد خوردم به بارهستی و شد "سبکی و سنگینی". حالا همه‌ی این‌ها گذشته. کنارش دوران جدیدی شروع شده. می‌‌ریم به امید پیدا کردن تعادلِ "سادگی و پیچیدگی". 

No comments:

Post a Comment