بعضی تصویرها و فضاها همان لحظه که اتفاق میافتند میدانم فراموش نمیشوند. توصیفشان برایم این است که اگر قرار است دم مرگ زندگیت را در چند فریم ببینی، این یکی از آنهاست. فریمهای دمِ مرگ.
فردا صبح دورهمی، آن لحظهای که بچهها دور میز صبحانه میخوردند و میخندیدند به ماجراهای مستی دیشب. یک نور آرامی میامد از پنجره تو، نصف صورت شقایق را روشن میکرد که موهاش ریخته بود دورش. تصویر توی ذهنم محو است. صداها هم. فیگورِ ایستادن هرکدام را اما دقیق یادم هست دور میز.
یک حالِ آرامِ صبح جمعهطوری داشت. شبیه صبحهایی از کودکی که خانهی یکی از عموها از خواب بیدار میشدیم.
فضا یک طوری بود که آشوبِ دلِ من را از دلخوریِ دوستپسر که نمیدانستم چرا، آرام میکرد. نشسته بودم روی پشتیِ سبزِ کنار کتابخانه، تکیه داده بودم به دیوار، و گذاشته بودم تصویر از پشت چشمهای پر از خوابِ هنگ اورم بیاید تو. بیاید تمام تنم را و سرم را پر کند.
یک حالِ آرامِ صبح جمعهطوری داشت. شبیه صبحهایی از کودکی که خانهی یکی از عموها از خواب بیدار میشدیم.
فضا یک طوری بود که آشوبِ دلِ من را از دلخوریِ دوستپسر که نمیدانستم چرا، آرام میکرد. نشسته بودم روی پشتیِ سبزِ کنار کتابخانه، تکیه داده بودم به دیوار، و گذاشته بودم تصویر از پشت چشمهای پر از خوابِ هنگ اورم بیاید تو. بیاید تمام تنم را و سرم را پر کند.
No comments:
Post a Comment