که امنترینمه و اینهمه روایت که داره از من رو هیچ کس نداره. که من پیشش تمام گاردهای دفاعی و تمام ادا دراوردنها و خودم نبودنهام رو کنار میذارم. سپر میندازم انگار. منی که کنار هر کسی روی این "زمین زیبای بیگانه"، یه خودِ مشاهدهگر دارم که از بیرون و از توی ذهن اون، به موقعیت و به خودم نگاه میکنم و قضاوت میکنم؛ کنارش از اون بالا و از اون زاویه دید مریض میام پایین میرم تو چشمای خودم. و تازه انگار میتونم به تمامی با ذهن و واژههای خودم فکر کنم.
با هم که درس میخوندیم برای این تنها امتحان مشترکمون، یه عالمه چیز از سالهای دبیرستان یادم میومد. چیزهای ریز بیاهمیت. چیزهای ریز تآثیرگذار. نقطههای عطف. لحظههای کشف. (اصلاً کشف. جهانی که کنارش از چیزهای کشفکردنی خالی نمیشه. و اونقدر دستیافتنی که توی هر دیالوگ. توی هر وقت گذرونی.) به خودم توی این سالها فکر کردم. به تمام گردنهها. به بودنش. و نه صرف بودنش. به اون طوری که بود. که هست. به آینههایی که بهم هدیه داده. به چیزهایی که تو این سالها برام نوشته. به اون طوری که من و میبینه.
خودم رو، پیش اون، بیشتر از هرجای دیگه ای روی این زمین زیبای بیگانه، دوست دارم و باهاش مهربونم.
No comments:
Post a Comment