شام خورده بودیم و تولد بازیهایمان را هم کرده بودیم.
بابا خودش را مثل هر سال لوس کرده بود. که این کادوها چیه و این حرفها. بعد مثل پسرهای 5ساله هی بازی میکرد با کادوی مامان.
ش بعد از مدتها آمده بود اینجا.
جای خالی خواهر، بیداااد..
بابا کتاب کوچک شاملویش را ورق میزد. من با آتش شومینه بازی میکردم. مامان بافتنی میبافت. ش عکس میگرفت.
-کتاب کوچک شاملو، یک گزیدهی جمع و جور است به انتخاب آیدا. اسمش هست "میان خورشیدهای همیشه". گزیده طوری است که انگار من و بابا نشستهایم با هم انتخاب کردهایم. سالها پیش در نمایشگاه از یک نشری اشانتیون گرفته بودم. بابا صاحب شده بود.-
اینطوری بود که وقتی ورق میزد، میدانستم از چه شعرهایی رد میشود و میدانستم روی کدامها مکث میکند. میدانستم کدام شعر را نصفه از کجا قطع خواهد کرد. همینطور که با یک چوب نازک ذغالهای قرمز را خط سیاه میانداختم و به دوباره قرمز شدنش خیره میشدم، بعضی شعرهارا باهاش میخواندم. بعضیهارا مامان هم میخواند. بعد، مکثش طولانی شد. مامان را نگاه میکرد. وقتی دید که حواسم بهش هست، برگشت به کتاب. غافلگیرم کرد. "نه.. این برف را دیگر سر باز ایستادن نیست.. برفی که بر ابروی و به موی ما مینشیند.."
نگاهش کردم. دورترین بود و نزدیک بود.
شصت ساله شد.
No comments:
Post a Comment