مسخرهست که بنویسم از این که نشد نشریه امروز دربیاد "غصه"م شده. اما خب آدم گاهی به یه چیزهای اینطوری بی اهمیتی خودش رو بند میکنه. از 9 صبح تا 4 و 5.5 تا 7 یه بند کار کردم و هروقت فکر می کردم "ببین قرار نیست اینهمه انرژی سرش بذاری"، جوابم این بود که "ولی به جاش وقتی در بیاد یه گلولهی انرژی میشم"
تهش هم ساعت 9 شب بعد از هزار جور مختلف پرینت گرفتنش فهمیدیم که کلاً خوب درومدن عکس جلد نشدنیه. زنگ زدم به دوست پسرم که فردا بره با دوربین خفنش یه عکس خوب بگیره از اونجا برامون. و چاپ بیفته برای شنبه. با کولهباری از احساس شکست برگشتم خونه و خستگی توم ته نشین شده.
بگذریم که تو همین یه پاراگراف چقدر گیر و گره هست.
اما به جاش، دوستیهای شکل گرفتهی کتابخونه رو دوست دارم. این که بچهها تو هر لحظهای حالم رو میفهمن و هوامو دارن. اینکه حساسیتهای هرکدوم داره دستم میاد و یواش یواش یادشون میگیرم. اینکه به خوبی میدونم رو هرکی تو چه چیزایی میشه حساب کرد. اینکه حتی نقطه ضعفهام رو شناختن و حواسشون هست که گند نزنم این وسط. امروز یه تیکه یکی از بچهها گفت استپ استپ. نا داری همهی کارا رو قاطی میکنی. موازی نمیشه هزارتا رو پیش برد. هرکی بره سر یه کاری و تا اون تموم نشده بلند نشه. بعد میریم سر کارای بعدی. بعدم خودش کارا رو تقسیم کرد.
اینکه، آره، شاید این اتاق کوچیکِ همهچیز چوبی، داره اون جمعِ دوستی کذایی رو که سالهاست براش حسرت میخورم بهم میده، شاید شاید شاید.
پ.ن: هی همه میان میگن چقدر جو نشریهتون خوبه. هی میگن همه به جلسههای شما حسودیشون میشه. هی میگن هیچ نشریهای فضاش اینطوری نیست. هی لبخندم میشه. واقعی. در حد "نازک آرای تن ساقه گلی، که به جانش کشتیم" مثلاً. اصلاٌ همه برن کارهای بزرگ بکنن و تو بیست سالگی برن تو اندیشه پویا بنویسن و هزار تا آدم مهم بشناسن و فلان. من می شینم تو کتابخونه، نشریه ی 16 صفحهای خودمون رو در میارم دربارۀ چیزهای نزدیک روزمره و خوشم.
No comments:
Post a Comment