کلاس محاسبات را به نوشتن و مرتب کردن کارهایی که در این سه روز باید بکنم و خواندن کتابی گذراندم که تمام این هفتهها فرار بود بخوانم و بخشهاییش را انتخاب کنم و نکرده بودم.
تمرینهای آمار مال امروز نبود
سالید ورکز را سپردم به همگروهی. قرار شد من طرحهای دستی را بکشم و او کارهای نرمافزاری را. دوست پسر گفت که در طرحهای دستی کمکم میکند. عصر شاید.
تمرینهای محاسبات را تحویل دادم.
باید سهتار را میبردم سیم پاره شدهاش را دوباره بیندازند. زود بود. پناه بردم به کتابخانه و مرتب کردن کتابها تا زمان بگذرد. آفتاب که میافتد روی میز و قفسهها، فضای اتاق که زرد میشود، برق میزند، آدم خیال میکند هیچ چیز آنقدر سخت که به نظر میرسد نیست. رفیقی آمد. حرف زدیم. حرف واقعی. هردومان خسته بودیم و در موضع ضعف شاید. با هم رفتیم طرف مغازهی سهتار. بسته بود. نشستیم کنار خیابان به ادامهی حرفها. قفلی. و شمردن رنگهای سبزِ شمشادهای روبرو، در آفتابِ ده صبح.
باز نکرد. برگشتیم که او برود سر کلاس و من بیایم خانه. گفت حالش بهتر است.
حالا آمدهام خانه. بعد از سی و شش ساعت سروته بودگی گوارشی، جوانهی گندم خوردم با سس با پودر گردو. گوشهی این هفته را گذاشته ام روی ریپیت که به جانم بنشیند به جای تمرینهای نکردهی این هفته. "مقدمهی داد". کمی که بگذرد چهارپاره را پلی میکنم که جمعه شب برای بابا بزنم.
دوباره مینشینم به خواندن و انتخاب کردن. ظهر میروم مغازهی سه تار، بعد هم کلاس آمار و شاید حرف زدن با دخترک پریشانی که دلم میخواهد دوستتر شویم با هم. کمی هم کارهای کنفرانس کذایی درس اقتصاد شاید.
فکر کردنها و نوشتنهایی که باید تا چهارشنبه. تا پنجشنبه.
تلاش مداوم برای مهار کردنِ حرص زمان. برای نشمردن دقیقهها و ساعتها.
تلاش مداوم برای این که با خودم مهربان باشم. با آدمها مهربان باشم. با جهان مهربان باشم.
جمعه خواهرم میآید و شوهرش و پسر کوچکشان. چرا با خودم کاری میکنم که به جای شادی، استرس داشته باشم از فکرش. یا از فکر جلسهی کاری فردا. از فکر کلاس مدرسه. از فکر کارهایی که دوستشان دارم اما آنقدر خودم را در اشتباهاتم نمیبخشم و آنقدر این فرسایش زیاد میشود که هی بدتر میکنم و هی کمتر دوستشان میدارم.
آرامم. منتظرم. با نوشتن که حل نمیشود، کمی هنوز شاکیام از خودم و بیصبریهایم.
زندگی خوب است اگر تو آدم خوبی باشی برایش. زندگی ساده است اگر جرئت روبرو شدن با سادگیاش را داشته باشی. زندگی خوب است حتی اگر منتظر باشی. زندگی خوب است حتی اگر رشتهات برایت بیمعنی باشد و حتی اگر تو آنقدر خوب نباشی که میخواهی.
زندگی خوب است. دوستی خوب است. عشق خوب است. انتظار خوب است. ندانستن خوب است. نتوانستن هم بد نیست لزوماً.
همه چیز باید در نگاه تو باشد نه در آنچه که به آن مینگری. سلام آندره ژید.
No comments:
Post a Comment