همیشه اوج گوشهی چهارپاره رو که میزنه یه چیزی شروع میکنه درونم به گریه کردن. غم نیستا. نمیدونم چیه..
امروز که میزدیم گفت ریتمو نگرفتی. باهاش بخون. خودش خوند.
تو کمان کشیده و در کمین
که زنی به تیرم و من غمین
همهی غمم بود از همین
که خدا نکرده خطا کنی
قلبم با صدای سازش میلرزید.نه میتونستم بخونم و نه دیگه میتونستم بزنم. سیمهای سازش توسینهم بود.
میفهمه این جور وقتا.انقدر زد و اوج گرفت تا گریه رو آورد بیرون. اشکم که راه افتاد گفت «حالا بزن»
زدم. صدای ساز از تو سینهم میومد. دستام خودشون میدویدن رو ساز. بعد از اینهمه ناکامی تو تمرین٬ برای اولین بار٬ لبخند زد.. گفت حالا شد..
گفتم نامردیه.
خندید. اوج گرفت. اوج گرفت. اوج گرفت...
No comments:
Post a Comment