Thursday, 19 December 2013

یه جزئیاتی هست در زندگی مجردی٬ که آدم هیچ‌وقت فکرشو نمی‌کنه تا قبل از تجربه کردنش.

مثلاً عادت کردن به سکوت.

خونه‌ی ما اساساً خونه‌ی شلوغیه. تلویزیون معمولا ًروشنه٬ صدای حرف زدم آدم‌ها با هم بلنده (تازه اون موقع که باباهوشنگ زنده بود رسماً داد می‌زدیم به جای حرف زدن)٬ بابام تلفنی که حرف می‌زنه داد می‌زنه٬ مامانم وسط هال می‌شینه آهنگ گوش می‌ده بلند. حتی بعد از ظهرها هم کسی نمی‌خوابه که مثلاًسکوت مقطعی برقرار بشه.
خلاصه که من اصلاً تو فضای ساکتی بزرگ نشدم.
بعد ولی توهمین ۹ ماهی که تنها زندگی کردم٬ کاملاً به سکوت عادت کردم. حساسیتم به صداهای ناگهانی و از جا پریدن‌هام که بیشتر شده هیچی٬ وقتی میام پیش مامانم اینا هم همه‌ش در حال کم کردن تلویزیون و خواهش کردن که یه ذره آرومتر باهام حرف بزنن هستم. بعد مثلاً این خانومی که امروز اومده بود کمک مامانم تمیزکاری و اینا٬ کم‌شنوا بود. همه باید داد می‌زدیم که بشنوه.
هی لازم داشتم که برم تو یه اتاقی استراحت بدم به خودم.

عجیبه‌ها. ولی راضی‌ام. ترجیح می‌دم استاندارد گوش و اعصابم این استاندارد تازه باشه٬ تا این همهمه‌ی مدام خانه‌ی مادرپدری.

No comments:

Post a Comment