Tuesday, 31 December 2013

خونه بوی زرشک‌پلو میده و دست‌هام بوی پیاز.
غذاهای مونده و ظرفای کثیف تو آشپزخونه منتظرمن.
با اینکه کار خاصی نکردم اما نمی‌تونم از جام بلند شم. قهرِ بابا با خونه‌ی من و انرژی‌ای که لحظه به لحظه ازم می‌گیره یه‌طرف٬ تلاشی که می‌کنم برا این که مهمونی کوفتم نشه یه طرف دیگه.
تهش اما این تلاش جواب می‌ده. حالا خواهرم و شوهرش و‌بچه‌شون اینجا بوده‌ن. دیگه لازم نیست پای تلفن هی نقشه‌ی خونه رو توضیح بدم. صدای آسانسورو شنیدن. می‌دونن که از یه ساعتی از شب به بعد نباید سوارش شد. جای چیزای آشپزخونه رو‌ یاد گرفتن. خواهرزاده‌ی کوچکم عاشق کمد شیشه‌ای آشپزخونه‌س..

با قهر بابا هم کاری نمی‌شه کرد. همین که بایکوت نمی‌کنه و باهاشون میاد خودش جای شکر داره...

کمی ولو شم٬ برم آشپزخونه رو‌تمیز کنم٬ تو قوری کتری تازه‌م چایی دم کنم٬ بشینم با بیسکوییت بخورم و سکوت شبانه‌ی خونه‌مو که دوستش دارم بنوشم..

No comments:

Post a Comment