دریا لازم دارم.
از اون شنا کردنای با بابا. که یواش یواشبریم جلو و ذره ذره کنده شدن رو احساس کنم. که یه جایی یهو ببینم از خودم خالی شدم و تو عظمت دریا گم. که تمام گرهها و سنگینیها برن پایین و من سبک رو آب شناور شم و هیچی دیده نشه جز آبی تیره که وصل میشه به آسمون. و از اینجا کمی بیشتر شنا کنم و برسم به نقطهی رهایی.
یا کویر.
که هی برم جلو و دور شم از همه. برسم جایی که هیچ کس رو نبینم و فقط انحناهای رملها باشه و بنفشابی آسمون دم غروب. دراز بکشم رو شنها و کم کم خودم رو بسپرم به خاک. گرهها دفن شن و وقتی بلند میشم بیوزنی باشه. و باز راه برم و راه برم تا نقطهی رهایی.
هرچیمیکشم از گموگور شدن تو پیچ و خمای خودم میکشم.
باید تا دیر نشده تو یه عظمتی از خودم رها شم..
No comments:
Post a Comment