دراز کشیده بودیم روی تختش. روبه نقاشیاش که به دیواربود کنار عکسهای قدیمی. چند دقیقه قبلش هم را بوسیده بودیم. دوست داشتنش را شروع کرده بودم بی که بدانم.
من موهایم بلند بود. تا کمی پایینتر از شانه. او اما کوتاه. کوتاه کوتاه. میگفت «خیلی وقته موهامو بلند نکردم. از اینفکرای چرتکی. حس میکنم کسایی که موهاشون بلنده جرئت از اول شروع کردن ندارن.. زر مفت..»
خر که نبودم. میفهمیدم پشت اینهمه «زرمفت» و «فکر چرتکی» که با تأکید مصنوعیای میچپاند لای کلمههاش٬ نوک تیز نیزه مرا نشانه گرفته است.
فکر کردم «اینا که زره. ولی اگه اینی که تو میگی رو بشه گفت٬ شاید هم کسایی که موهاشون کوتاهه جرئت ندارن تا یه جای دوری برن و بعد برگردن از اول»
اما حوصلهی نمادپردازی نبود. نمیخواستم اعلام جنگ کنم. (حالا اما میدانم که آن روزها٬ روزهای شروع رهایی از پیچیدگیها و معانی بود)
با خنده دوباره بوسیدمش و گفتم «زر مفتو خب نزن عشقم»
لای بوسیدنم خندید. گفت «زهرمار»
کمی بعدتر٬ من از اول شروع کردم و او تا ته راهی را که میدانست روزی برمیگردد رفت.
جفتمان در یک فرایند چگال و طولانی زنان جنگجو و دیوانهی درونمان را زخم و زیلی کردیم و بعد٬ خداحافظ.
حالا گاهگاهی عکسهای فیسبوکش را نگاه میکنم. موهایش بلند شده. دفعهی آخر که دیدمش ناخنهایش هم بلند بود. لاک صورتی. من؟ پنجشنبهی پیش دوباره کوتاهشان کردم.
هیچکدام از اینها معنی قابل بیانی ندارد. شب بدی است و من دلم برای تمام رفتگانم تنگ.
کاش چیزی شبیه بهشت زهرا برای رفتگان زنده هم وجود داشت.
No comments:
Post a Comment