نمیتونم کار کنم، نمیتونم فکر کنم، نمیتونم ایمیلای مهم م رو بزنم. نمیتونم. کلاً نمیتونم.
بعد اونم منتظره من بهتر شم. هی میگه تو خوب باش.
همه منتظرن من بهتر شم.
قدمهام به سوی بهتر شدن خیلی کوچیکه.
پریروز بالاخره گریه کردم. تو بغل خودش. از سه شنبه دیوانگی خاصی نکردم. اما فرارهای ریزم رو ادامه دادم. اون روز تو ماشین یه کم حرف زدم. گذاشتم دردش از ته و توی مچالهی قلبم پخش شه بیاد بیرون. که گریه شد. و آیرونیکلی تو بغلش آروم شدم و باز غم دست و پاشو جمع کرد.
کی جرئت تنها شدن با غمم رو پیدا میکنم؟
No comments:
Post a Comment