Thursday, 14 May 2015

اندوه

دیشب، نوز پر از بغض و غصه و خشم بودم از روزِ پستِ قبلی. بچه‌ها اومده بودن اینجا.
کنار تخت من رو زمین خوابش برده بود.
بچه‌ها هی تعجب می‌کردن. از دستش که رو چشماش بود، از صدای نفسش، از پریدن دستش. از چشمای نیمه بازش هی شک می‌کردن خوابه یا بیدار.
من تعجب نمی‌کردم. مث کف دستم می‌شناختم همه رو. که دستشو گذاشته رو چشاش که نور نره تو. که سرشو اگه کدوم وری کنه نفس کشیدنش راحت‌تر میشه. که پریدن دستش... آخ. که چشماش نیمه بازه و خوابه (و خاطره ی اولین شبایی که کنار هم خوابیدیم و اینو فهمیدم)
نمی‌تونستم چشم ازش بردارم. قلبم باز داشت می‌جوشید از مهر.
داشت بیدار می‌شد، کش و قوس اومد، یکی شروع کرد قربون صدقه رفتن که ای جان چقد نازه تو خواب و بده من ببرمش هی بخوابونمش هی نگاش کنم. به چشماش نگا کردم به امید اینکه غمم رو ببینه و بس کنه. ندید. اشک پشت چشمام بود.

بیدار شد. رفتن کم کم.
تنها که شدم، بالش. عر.

No comments:

Post a Comment