Friday, 1 May 2015

اندوه

یادم نیست چطور زندگی می‌کردم.
مرکز ثقلم را از دست داده‌ام. سرگردانم.
دفترم را نگاه می‌کنم و یادم نمی آید از چی می‌نوشتم قبلاً. یادم نمی‌آید شب‌ها چطور می‌خوابیدم. قبل از خواب ‌به چی فکر می‌کردم. یادم نمی‌آید چطور از آینده خوشحال بودم. چطور برایش تلاش می‌کردم.
فردا امیدوارم کار کنم.
شاید بشود ادایش را دراورد، شبیهش را ساخت.

تصمیم گرفتم بنویسم. ننوشتن برای یکی مثل من کارکرد انکار را دارد. باید غمم را ریز ریز بنویسم.

No comments:

Post a Comment