Monday, 11 May 2015

از ساعت ۸ شب درد شروع می‌کنه به زیاد شدن. اگه بچه‌ها اینجا باشن بهشون می‌گم برن دیگه. شام می‌خورم، آخرین دسشویی رو می‌رم با درد، دیکلوفناک، و با چشمای بسته صبر می‌کنم تا اثر کنه. تا قبلش، تیزی چهار تا پین رو توی پام احساس می‌کنم. دوتاشو تو مفصل دو شست، دو تاشو بغل پا به سمت کف. بعد کم کم اثر می‌کنه و خوابم می‌بره. بیدار می‌شم با تصور اینکه صب شده، و تازه ۱۲ه. همینطور هی ساعت ۲، ساعت ۵، تا بالاخره ۷.۵ اینا که مامان هم بیدار شده. صبونه‌مو میاره تو تخت. پشتی‌ها و بالش‌ها رو برای نشستن می‌چینیم پشتم. صبونه می‌خورم، ژلوفنِ صبح، و بعد وقت دسشویی رفتنه. راه رفتن روی کف پام و پین‌ها. در‌بهترین حالت با نفس‌نفس، و در بدترین حالت با گریه میرم و برمی‌گردم. بعدش باید دراز بکشم چون تمام انرژی‌م صرف همین دسشویی رفتن شده دیگه. یه کم میگذره، آروم میشم، خستگیم در میره. بعد «از شکسپیر تا الیوت» می‌خونم. تا اینکه یا یکی از دوستام بیاد یا خسته شم.
الان خسته شدم از نوشتن همینا.

No comments:

Post a Comment