Friday, 29 May 2015

آلزایمر، انکار، و دگیر شیاطین

بابا این روزا همون جاییه که مامان سه سال پیش بود. 
مادرجان، مامانِ بابام، رو لبه‌ی سراشیبی آلزایمره. سوال‌های تکراری بپرسه، داستان‌های گذشته‌ش رو یه طور مغشوشی به یاد بیاره، اسم آدم‌هایی که هرروز نمی‌بینه رو فراموش کنه، یه غر تکراری رو هزاربار بزنه، و این جور چیزها. بابا ولی حاضر نیست بپذیره. از همه‌ی اینها عصبانی می‌شه. با مامانش دعوا می‌کنه سر اینکه تو گذشته رو دستکاری می‌کنی که به نفع خودت بشه. دعوا می‌کنه که چرا وقتی قطره‌ی چشمت رو ریختم هی غر می‌زنی که قطره نمی‌ریزه کسی برات. وقتی یادتش میره که امروز و پریروز با دخترش حرف زده و شروع می‌کنه نق زدن که این دخترهم رفته پیش نوه‌ش، ننه ش رو یادش رفته، وقتی هرروز گفت‌وگویی تلفنی‌ش رو با "چه عجب یاد ما کردی" شروع می‌کنه، بابام قاطی می‌کنه که چرا انقدر این دختر رو اذیت می‌کنی و اون هم زندگی داره و پسرش فلان و عروس حامله ش بهمان و دیار غربت. و هر روز این توضیحا رو می ده و هر روز عصبانیه.

من و مامان این حالت رو می شناسیم. سه سال پیش، مامان هم همینقدر عصبانی و کلافه بود. من و بابا اون موقع تلاش می کردیم فرایند پذیرش مامان رو سرعت بدیم، که کمتر حرص بخوره. کمتر عصبانی شه و شبهای کمتری رو از سردردِ فشار خون بالا بد بخوابه. اما تلاش های ما اگر بدترش نمی کرد، بی فایده بود. مامان با ما هم دعوا می کرد. انگار که یه تیم کشی ای راه میفتاد و ما نباید تو تیمِ مامانی می‌بودیم. ما باید تو تیم مامان می‌بودیم که انتظار داشت مامانی مثل قبلاً بفهمه. ما رفته بودیم تو تیم بیماری‌ای که جلوی چشمش داشت مادرشو از پا در میاورد و مامان من با تمام وجودش داشت سعی می کرد باهاش مقابله کنه. با تمام وجودِ خودش، و با تمام وجودِ مامانی. چون در نهایت فشار رو جفتشون تحمل می‌کردن.
ما اون موقع بلد نبودیم. ماجرا خورد به بحران میانسالی مامان و یه سری بحران های دیگه. خیلی سخت گذشت بهش. خیلی طول کشید.

حالا گاهی که مامان تو اتاق من نشسته، بابا تو اتاق کناری داره با مادرجان کل کل می کنه، و ما با غصه بهشون گوش می‌دیم. توی چشمهای مامان پر از عشق و همدردی و غم میشه. گاهی یه لرزشی ازش میگذره، شاید از یادآوری اون روزهای بد، و اصرار داره که غیر از منحرف کردن حواس بابا در لحظه ای که داره حرص می خوره کار دیگه ای نباید کرد. میره صداش می کنه که فلان چیز رو از بالای فلان جا بهش بده. 

گاهی دلم می خواد که مامانِ مامان‌بابام می‌بودم به جای دخترشون. 

No comments:

Post a Comment