با بغض و بدبختی دلخوری رو حمل میکنم تا شب، به زور و زیر کلی فشار از ناراحتیم حرف میزنم، آماده م که ازش ناامید شم و برم کپهی مرگمو بذارم،
عذرخواهی میکنه و میگه حق با توئه و قول میده که دیگه این وضع پیش نمیاد.
یهو فشار که ورداشته میشه میترکم. تمامِ گریهای که از ظهر قورت دادم میزنه بیرون.
هی صدام میکنه که هستی؟ آشتی؟ و نمیتونم جوابشو بدم...
No comments:
Post a Comment