Saturday, 16 May 2015

با بغض و بدبختی دلخوری رو حمل میکنم تا شب، به زور‌ و زیر کلی ‌فشار از ناراحتی‌م حرف‌ می‌زنم، آماده م که ازش ناامید شم و برم کپه‌ی مرگمو بذارم،

عذرخواهی می‌کنه و میگه حق با توئه و قول می‌ده که دیگه این وضع پیش نمیاد.
یهو فشار که ورداشته می‌شه می‌ترکم. تمامِ گریه‌ای که از ظهر قورت دادم می‌زنه بیرون.

هی صدام میکنه که هستی؟ آشتی؟  و نمی‌تونم جوابشو بدم...

No comments:

Post a Comment