اصلا همینه. تمام چند ماه گذشته، میشد به جای هی غمگین شدن، عصبانی شد. میشد دست وردارم از همدلی کردن، از فهمیدنش، از تلاش فرساینده برای اینکه روبروش واینستم و کنارش باشم. میشد عصبانی شم به جای این که غمگین و دلشکسته و سرخورده بشم.
تهش مگه از این بدتر میشد؟
خودتو جر بدی و آخرش «یک جنگجو که نجنگید اما شکست خورد» به نظر بیای. و یکی وایسه جلوت بگه «من وایساده بودم. تو نخواستی»
یادم باشه از یه جایی به بعد، باید به جای غمگین و زخمی و خسته شدن، عصبانی شد.
No comments:
Post a Comment