Thursday, 14 May 2015

هی می‌خوام هاردم رو بدم عکسای این سالا رو برام بریزه. هی «یادم میره»
از همه‌ش بیشتر، از عکسای‌ سری اول چمستان می‌ترسم.
با شقایق عکسا رو نگا میکردیم، و من خر توشون آینده می‌دیدم. به دوست‌پسرامون نگا می‌کردیم که دو ساعته نان‌استاپ دارن با هم گپ می‌زنن و هی صدای خنده‌شون بلند می‌شه، و قنج می‌رفت دلم از این واقعیت که بالاخره شد.
یه عکس بود، نیمرخ دوتاشون کنار هم، در حال خنده یادم نیست به چی. خیره می‌شدم به عکس و، آره، به آینده فکر می‌کردم.

No comments:

Post a Comment