یک زن خیلی کلاسیکی هم در من بود، که دلش میخواست عروسی کنه، یه عروسیخفن بگیره، با ۴تا ساقدوش پسر و ۴تا ساقدوش دختر، سالن، عکاس، دی جی، سفرهی عقد، عروسرفته گل بچینه حتی، ماه عسل. بعد بره سر خونه زندگیش، عصرا از سرکار برگرده خونه شام درست کنه، یا «شوهر»ش شام درست کنه، بشینن شام بخورن. دلش میخواست یکی از کارای بعد شامشون این باشه که با هم شعر بخونن. ولی اگه به جاش تلویزیون نگا میکردن هم خوشحال بود.
بعد دلش میخواست حامله بشه، ویار کنه، شوهرش قربونصدقهی شکمش بره. بچه دار بشه. دلش میخواست بچه شیر بده. مرخصی زایمان بگیره.
یه زنی بود تو من که دلش میخواست همه ی این چیزای کلاسیک رو با اون داشته باشه.
هیچی دیگه. زنه مرد.
الان دلم میخواد تا ابد از این شاخه به اون شاخه، از این مهر به اون عشق، از این چاله به اون چاه، سرگردونی کنم.
No comments:
Post a Comment